"an independent online kurdish website

1) اقرار کنم که‌ من هيچگاه‌ بچه‌ی زبل و بچه‌محصل زرنگی نبودم. حقيقتش خودم هم نمی‌دانم چه‌ جوری ديپلم گرفتم، آن هم در آن وضعيت متشنج سياسی کردستان؛naser_iranpur15

به‌ ياد دارم که‌ هنگام پاسخ‌دادن به‌ سوالات امتحانی سال آخر ديبرستان صدای شليک گلوله‌ که‌ از کوچه‌های بغلی سالن تربيت بدنی، محل برگزاری امتحانات، به‌ گوش می‌رسيد، پژواکی شديد در سالن داشت. بيرون که‌ آمديم متوجه‌ شديم که‌ زمين و زمان جاش و پاسدار است که‌ برای شکار مبارزان کردستان به‌ داخل شهر مهاباد ريخته‌ بودند. جاشها تلفاتی هم داده‌ بودند و به‌ همين دليل خشمگين بودند. به‌ همين جهت با‌ ظن و گمان به‌ هر جنبده‌ای می‌نگريستند و از ترس خود گاهاً شليک هوايی هم می‌کردند و رعب و وحشت در شهر می‌پراکندند.

به‌ دليل درگيريهای آن زمان کردستان مدت مديدی مدارس شهر يا تعطيلی روبرو بودند و يا 2 روز داير بودند و 3 روز نه‌. کمتر کسی بنا را بر اين می‌گذاشت که‌ امتحانات ديپلم برگزار ‌شوند. اين شهر که‌ از سوی علی خامنه‌ای، رهبر کنونی «مسلمانان جهان»، آن هنگام «سر مار» خوانده‌ شد، برای رژيم مهارشدنی و بلعيدنی نبود. لذا رژيم از هر ابزاری برای انتقام از مردم آن بهره‌ می‌گرفت؛ از خمپاره‌باران وسيع شهر گرفته‌ تا اعدامهای دسته‌جمعی و البته همچنين‌ قطع حقوق کارمندان و معلمان شهر بعد از مصادره‌ی «بانک ملی» از سوی حزب دمکرات کردستان ايران.

درس‌خواندن در آن حال و هوا به‌ ويژه‌ برای نوجوانانی که‌ تازه‌ دنيای سياست را برای خود کشف کرده‌ و بيشتر مايل بودند در مورد «خصلت دوران» و «بلوک‌بندی جهانی» و «فورماسيون اقتصادی جامعه» و «ماهيت طبقاتی رژيم» و «راه‌ رشد غيرسرمايه‌داری» و «سمتگيری سوسياليستی» و «استقرار سوسياليسم» و «ماترياليسم ديالکتيک» و «خودمختاری» و «دمکراسی» و امثالهم بحث و جدل کنند، چنان جذابيتی نداشت. بيشتر خانواده‌های متمکن‌ شهر به‌ تهران و تبريز و کرج کوچ کرده‌ بودند، تا هم قربانی اين جنگها نشوند و هم بچه‌های «سربزير» آنها بتوانند تحصيل کنند.

آری، ديپلم‌گرفتن در آن فضا مخصوصاً برای منی که‌ هوش و ذکاوت زبانزدنی نداشت، چون «معجزه» می‌آمد. يادم نمی‌آيد غير از يکی دو مورد تصادفی و استثنائی نمره‌ی 17 به‌ بالا را در کارنامه‌ام ديده‌ باشم. نمره‌ی «20» که‌ برايم اصلاً نجومی و دست‌نيافتنی بود. به‌ هر حال ديپلمی را که‌ نمی‌دانم نتيجه‌ی امدادهای غيبی بود يا رحم و شفقت و ارفاق هيئت ممتحنه‌، هر طوری بود، گرفتيم.

2) چند سال بعد سرنوشت، ما را به‌ آلمان آورد. اينجا نيز ـ شايد بعضاً با‌ شدت بيشتری ـ شلوغ‌کاريهای سياسی ما ادامه‌ داشت. جسماً اينجا بوديم، اما روحاً و فکراً هنوز در ايران. کمتر روزی بدون بحث و جدل و نشست و مطالعه‌ی سياسی می‌گذشت. درس و ادامه‌ی تحصيل برای من اينجا هم ابتدا در درجه‌ی دوم اهميت قرار داشت، هر چند شيفته‌ی زبان آلمانی بودم و آن را بخشاً بدون کلاس، اما با فشردگی و جديت زيادی می‌خواندم.

با پذيرش درخواست پناهندگی‌ام به‌ تدريج تصميم گرفتم، به‌ زعم خود «استعدادهای نهفته»ی خود را به‌ کار بياندازم و طلسم نمره‌ی «20» را (که‌ در آلمان معادل نمره‌ی «1» يا «خيلی خوب» است و بدترين نمره‌ «6» می‌باشد) را بشکنم. اما در همان گام اول ناکام ماندم؛ نمره‌ی پايانی کلاس زبان يک ساله‌ی آلمانی‌ام «2» شد.

پس از آن به‌ گذراندن يک دوره‌ی کارآموزی 3 ساله‌ در رشته‌ی حسابداری و دفترداری مبادرت ورزيدم. اينجا هر چند نمره‌ی کتبی‌ام «1» شد، اما به‌ دليل خرابکاری خودم در بخش شفاهی ميانگين نمره‌ی نهائی‌ام باز «2» شد.

گفتيم تا انرژی است برويم تحصيل دانشگاهی کنيم. لذا در امتحانات زبان ورودی کالج فرانکفورت در رشته‌ی «جرمانيستيک» شرکت کردم، آن را هم فقط با نمره‌ی «2» قبول شدم. هر چند حقاً در طول يک سال کالج خوب درس می‌خواندم، اما بيشتر به‌ دليل سوءتفاهمی که‌ با استادم سر انتخاب موضوعات يکی از امتحانات پايانی پيش آمد، برای بدبختی باز معدلم در امتحانات پايان کالج هم «2» شد. و اين باعث درگيری سخت بين من و کالج شد و مدتی مرا در افسردگی فروبرد.

می‌خواستم هر طور شده‌ معدلم «1» شود، تا بتوانم در دانشگاه‌ رشته‌ی مورد علاقه‌ی خود را که‌ «ژورناليستيک» بود، بخوانم. شرط نخست اخذ پذيرش در اين رشته‌ معدل «يک و سه‌ دهم» بود. و من معدلم «دو» بود. با اين وصف اميدم را از دست ندادم و ضمن پرکردن فرم مربوطه‌ نامه‌ای بلندبالا به‌ دانشگاه‌ نوشتم که‌ منجر به‌ اين شد که‌ به‌ من عليرغم نمره‌ی «دو» در اين رشته‌ی مشخص پذيرش بدهند.

از جمله‌ نوشتم: «من فلسطينی نيستم که‌ به‌ معنای واقعی کلمه‌ شرق و غرب و دنيای عرب و اسلام پشتيبانی‌اش می‌کنند، من افغانی هم نيستم که‌ مورد حمايت دنيای غرب و عرب و اسلام است… من کُرد هستم که‌ غرب و شرق و دولتهای وابسته‌ به‌ آنها با آن در ستيزند، من کُرد هستم که‌ از پشتيبانی يک دولت و مرجع درست و حسابی برخوردار نيست. من از شما نمی‌خواهم که‌ به‌ امثال من سلاح و آذوقه‌ بدهيد، تا با دشمنان مردممان مبارزه‌ کنيم، اما می‌خواهم به‌ من و از تبار من امکان تحصيل را در دانشگاهها و در اين رشته‌ها‌ بدهيد، تا با اين ابزار و از اين سکو درد و رنج مردممان را به‌ جهانيان برسانيم… » اين راستا و مضمون کلی نامه‌ی من بود و اثر خود را هم گذاشت و با آن موفق به‌ گرفتن پذيرش شدم.

درس را شروع کرديم و فضای دانشکده‌ آکنده‌ از صميمت و برايم بسيار خوشايند بود. استادان مظهر تواضع بودند. با هر کدام از آنها که‌ سخن می‌گفتم کردستان و ايران را به‌خوبی می‌شناختند. بعضی‌ها می‌گفتند که‌ در زمان دانشجويی تظاهرات ضدشاه‌ رفته‌اند و از جنبش چپ ايران پشتيبانی کرده‌اند. آنها مشوق من هم بودند، بی‌تفاوت نباشم و مردمم را فراموش نکنم. خودشان چندين نامه‌ تعريف‌آميز در مورد من برای ارگانهای بورس‌دهنده‌ نوشتند که‌ به‌ من برای دوره‌ی دکترا هم بورسيه‌ بدهند.

اين بورسيه‌ را هم حقاً دادند، اما‌ من خود رساله‌ی دکترايم را به‌ خاطر تنبلی و بی‌علاقه‌شدن به‌ موضوعی که تازه‌‌ خودم برگزيده‌ بودم و کار بيرون به‌ پايان نرساندم. لازمه‌ی اعطای اين بورسيه‌ اما نخست فعاليتهای اجتماعی ـ سياسی بود که‌ داشتم و دوم معدل خوب در دانشنامه‌ی فوق‌لينسانس که‌ برای داشتنش سخت می‌کوشيدم. از جمله‌ بدين سبب می‌گفتم که‌ بايد حتماً معدلم «1» شود. اما اين بار نيز اين آرزو بدلم ماند و اين نمره‌ «1» نشد و دوباره‌ «2» شد (و باوجود اين و بيشتر به‌ يمن پشتيبانی و دفاعيه‌ی چند استادم ـ همانطور که‌ گفتم ـ کمک هزينه‌ی تحصيلی بلاعوض داده‌ شد.)

پس از آن برای آغاز کار مترجمی رسمی دادگستری که‌ تازه‌ به‌ آن علاقه‌ پيدا کرده‌ بودم، لازم بود که‌ يک امتحان ويژه‌ بدهم. اين کار را کردم. باز نمره‌ی «2» بر پيشانی‌ام ماند.

سالها گذشت و اين نمره‌ی «20» خودمان و «1» آلمانی يکی از مشغله‌های فکری‌ام بود، تا با خانواده‌ تصميم گرفتيم قطعه‌زمينی بگيريم و بسازيم. هنگام نوشتن قرارداد خريد زمين متوجه‌ شدم که‌ شماره‌ی اين قطعه‌زمين «20» است! گفتم بلاخره‌ در زندگی‌ام يکبار هم که‌ شده‌ صاحب اين «20» لامذهب شدم. لذا بلافاصله‌، يعنی ماهها قبل از اينکه‌ آرشيتکتی بگيريم و شروع کنيم به‌ ساختن خانه‌، رفتم يک شماره‌ی‌ «20» بزرگ و شب‌نمايی برای نصب آن در آينده‌ بر ديوار خانه‌ای که‌ هنوز شکل و شمايل آن معلوم نبود، خريدم. گفتم در تمام دوران 21 ساله‌ی تحصيلی‌ام در ايران و آلمان موفق نشدم معدل «20» يا «1» را روی مدارکم داشته‌ باشم. بگذار حداقل اين جوری چشمم به‌ شمايل قشنگ اين نمره‌ شاد شود، آنهم هر روز!

3) اينکه‌ موفق به‌ اخذ نمره‌ی «20» يا «1» نشده‌ام را در خفای خودم به‌ حساب کندذهنی می‌گذاشتم و به‌ حساب تنبلی به‌ معنی فقدان اراده‌ی کافی در خود برای بهره‌گيری از امکانات موجود. بر همين بستر و زمينه‌ی فکری بر بچه‌هايم که‌ متولد آلمان هستند و در اين کشور هم درس می‌خوانند، فشار می‌آوردم که‌ چرا نمره‌ی مورد نظر مرا به‌ خانه‌ نمی‌آورند. آرزويی که‌ برای خودم عقده‌ شده‌ بود و برآورد‌نشدنی می‌خواستم آنها متحقق سازند.

مرتب نمونه‌ی بچه‌های ايران و به‌ويژه‌ بچه‌های فک و فاميل را برايشان مثال می‌آوردم که‌ باوجود کمبود امکانات بيشتر آنها نمره‌هايشان «19» و «20» است. بچه‌ها در پاسخ می‌گفتند: «بابا، آخر نمی‌شود اين همه‌ نمره‌يشان 20 باشد! روی اين حساب همه‌ی مردم ايران نابغه‌ هستند! يا اينکه‌ درسهايشتان آسانتر از ما… »

پاسخ من هم اين بود که‌: «اتفاقاً بچه‌های ايران خيلی درس‌خون هستند. سرشان تو درس است. کمتر اين تولد و آن تولد، اين جشن و آن جشن می‌روند. به‌ همين دليل هم موفق هستند… »

تصور می‌کنم اين بحثهای آزاردهنده‌ را بسياری با‌ فرزندانشان داشته‌اند. روزی دخترم گفت: «بابا، دوستم … را می‌شناسی؟» گفتم: «آری. » گفت: «در رياضی «4» گرفته‌ بود و ورقه‌اش را در کيفش نگذاشت و همينکه‌ پدرش دنبالش آمد، ورقه‌ی امتحانی را بالا برد و رقص‌کنان سمت پدرش رفت و گفت ‘هورا، هورا، پاپا من چهار گرفتم’، پدرش هم گفت ‘آفرين دخترم…’. درحاليکه‌ من اگر نمره‌ی «3» را هم بياورم، جرأت نمی‌کنم، صدايش را دربياورم. چون می‌دانم عکس‌العملت چه‌ خواهد بود. بلافاصله‌ ماجرای هزاربار تعريف شده‌ی زرنگی بچه‌های ايران را برايم مثال می‌آوری که‌ ديگر طاقت شنيدنش را ندارم… »

4) همين امروز روزنامه‌ را ورق می‌زدم، چشمم در کنار تيتر «تورم 2 درصدی آلمان در سال 2012» به‌ عنوان «معدل ديپلم «1» در ايالت نوردراين‌وستفالن در حال پيشروی است» افتاد. عنوان زير و ريزتر آن عبارت بود: «حزب دمکرات مسيحی در مورد تورم اين نمره‌ هشدار می‌دهد.» با مطالعه‌ی آن انگيزه‌ در من برای نوشتن اين يادداشت «شخصی ـ عمومی» بوجود آمد. چون فکر می‌کنم اين موضوع ارتباط دارد با يکی از معضلات فرهنگی ما در ايران، کشوری که‌ عنوان آکادميک و نمره‌ پرستيژی بالا و بسيار تعيين‌کننده‌ است. اما قبل از تعريف مضمون اين مطلب خبری، داستان کوچکی را برايتان تعريف کنم: روزی از ايران مهمان داشتيم.

اين مهمان مهندس بود، اما در رشته‌ی تحصيلی خود اشتغال نداشت و بيشتر تجار بود. از ايران تلفنی شد و آقايی پشت خط بدون معرفی خود (!) گفت: «آقای مهندس تشريف دارند؟» من هم که‌ زبانم لال برای مدت کوتاهی فراموش کرده‌ بودم که‌ مهمان ما 35 سال قبل مهندس شده‌ است، مکثی کردم و سپس متوجه‌ شدم که‌ بايد حتماً مقصودش اين مهمان عزيز ما باشد. گفتم: «آقای … را می‌خواهيد؟» گفت: «بلی.» سپس ناخواسته‌ شاهد صحبتهای آنها با هم شدم. آنچه‌ برايم برجسته‌ بود اين بود که‌ يک بار هم اسم کسی را در اين صحبت نشنيدم، بلکه‌ فقط و فقط عنوان «آ…ی مهندس».

اين مرا ياد فرهنگ غالب در دانشکده‌ی ما در آلمان انداخت که‌ استاد فلسفه‌ و استاد اقتصاد سياسی ما از همان روز اول به‌ ما دانشجويان جوان پيشنهاد کردند که هنگام صداکردن همديگر حتی عنوان‌ «آقا» و «خانم»را حذف کنيم و همه‌ (از دانشجو و استاد) با نامهای کوچک همديگر را صدا بزنيم و از ذکر «دکتر» و «پروفسور» … پرهيز کنيم، تا اين هرمی که‌ احياناً در ذهنمان وجود داشت را بردارند و فضايی خودمانی ايجاد کنند.

و اما مطلب مورد بحث در آن روزنامه‌: خود مقاله‌ با اين آغاز شده‌ بود که‌ «نمره‌ی رؤيايی «1» در ايالت «نوردراين وستفالن» در حال پيشروی است و اين را وزارت آموزش و پرورش اين ايالت در پاسخ به‌ يکی از نمايندگان پارلمان ايالت مربوطه‌ عنوان کرده‌ بود. در اين ايالت 18 ميليونی در سال 2007 تعداد 455 ديپلمه‌ معدل «يک» داشته‌اند و اين رقم در سال 2011 به‌ 1000 رسيده‌ است. گفته‌ شده‌ که‌ دلايل اين رشد هم معلوم نيست، اما حزب اپوزيسيونی دمکرات مسيحيها [در اين ايالت برعکس دولت فدرال آلمان سوسيال دمکراتها و سبزها حکومت را در دست دارند] اين رشد را «تورمی» و «هشداردهنده» می‌داند و نگرانی خود را از «کاهش احتمالی سطح آموزشی» ابراز داشته‌ است، اين درحالی است که‌ در سال 2011 تنها يک و بيست و پنج صدم درصد ديپلمه‌ها اين معدل را داشته‌اند.

اين رقم سال 2007 تنها هفتاد و دو صدم درصد، يعنی کمتر از يک درصد بوده‌ است. طبق اين خبر ميانگين معدل ديپلمه‌های اين ايالت که تعداد آنها‌ در سال 2011 قريب 80600 بوده‌ است، دو و پنجاه‌ و سه‌ صدم درصد بوده‌ است. اين رقم در سال 2007 دو و شصت و نه‌ صدم درصد بوده‌ است. گفته‌ شده‌ که‌ برخورداری از معدل «1» هم اکنون ديگر ضمانتی برای اخذ پذيرش در رشته‌ی مورد علاقه در دانشگاه‌‌ نيست.

5) از خود پرسيدم: جداً چگونه‌ است در اين کشور (و در اين مورد مشخص در اين ايالت) مثلاً از بيش از 80 هزار نفر  ديپلمه تنها‌ 1000 نفر بهترين نمره‌ی ممکن را می‌آورند، درحاليکه‌ در کشوری چون ايران معدل «20» به‌ويژه‌ در سالهای اخير مثل نقل و نبات پخش می‌شود؟ آيا بچه‌های آلمانی کندذهن هستند و بچه‌های ايرانی باهوش؟ سطح تحصيلی آلمان بالاتر است؟ و يا اينکه‌ دليل آن در تفاوت سيستم نمره‌گذاری آلمان و ايران قابل جستجو است؟ تازه‌ تعداد اين ديپلمه‌ها با افزايش دوبرابری به‌ نسبت سال 2007 روبرو بوده‌ و باز تازه‌ اين مايه‌ی نگرانی يک حزب اپوزيسيونی گشته‌ است! اين موضوع مرا به‌ تأمل انداخت. تفسير و نتيجه‌گيری شخصی ذيل حاصل‌ اين کلنجاررفتن فکری من بود:

به‌ گمان من دلايل آن می‌تواند از جمله‌ در تفاوت در نوع فرهنگ و نظام تربيتی و توقعات ما ايرانيان و آلمانی‌ها نهفته‌ باشد؛ در فرهنگ و نظام پرورشی ايران فشار به‌ کودکان و بچه‌ها بسيار بالاست که‌ نمرات خوب و در صورت ممکن نمره‌ی اول را بياورند، چرا که‌ اين چون نردبان ترقی نگريسته‌ می‌شود و عدم موفقيت در اين امر سرافکندگی در خانواده‌ و جامعه‌ را به‌ دنبال دارد (هر چند که‌ اين فرهنگ در سالهای اخير جای خود را به‌ فرهنگ بسيار بدتر بخر و بفروش و بساز و بفروش داده‌ است و امروز با حکومت ايدئولوژيک و تعهدگرا عناوين آکادميک، ديگر کارت ويزيت ورود به‌ بروکراسی دولتی نيستند، هر چند تورمی سرسام‌آور در حوزه‌ی تعداد فارق‌التحصيلان دانشگاهی داريم).

چنين فشاری در آلمان دست کم برای من تاکنون قابل رؤيت نبوده‌ است. توجه‌ شود در کشوری که‌ شهريه‌ای نه‌ برای مدرسه‌ و نه‌ برای دانشگاه‌ [در برخی از ايالتها برای هر ترم 500 يورو می‌گيرند] وجود دارد و بورس تحصيلی به‌ سادگی داده‌ می‌شود و کنکور دانشگاهی هم در کار نيست، تنها قريب 25 درصد گروه‌ سنی 19 تا 26 ساله‌ به‌ دانشگاه‌ می‌روند. يک چهارم اين تعداد نيز عطای درس‌خواندن را به‌ لقايش می‌بخشند و نصف راه‌ ول می‌کنند. درحاليکه‌ در ايران خانواده‌ها و جوانان بايد کلی هزينه‌ کنند و از هفت خوان رستم رد شوند تا به‌ دانشگاه‌ راه‌ يابند. توجه‌ شود که‌ جمعيت آلمان قريب 82 ميليون نفر است و فاصله‌ی زيادی با‌ ايران به‌ لحاظ جمعيتی ندارد.

آلمان با وصف اين تعامل نرم و ظريف با درس و دانش‌آموزان و دانشجويان يکی از پيشرفته‌ترين کشورهای جهان، بزرگترين صادرکننده‌ی جهان و نيرومندترين کشور اروپا می‌باشد. در سالهای اخير نيز با اين اوصاف و باوجود تشديد رقابت اقتصادی در سطح جهان و عقب‌افتادن اين کشور از تعدادی از کشورهای توسعه‌يافته‌ و‌ به‌ويژه‌ به‌ دليل نظام فدرال آن که‌ بر نظام آموزشی بشدت غيرمتمرکز استوار است، انگيزه‌ی زيادی برای تغيير سيستم پداگوژيکی و آموزشی نرم و داوطلبانه‌ی آن وجود ندارد. بر اين مبنا فشاری نيز بر کودکان و نوجوانان و جوانان برای اخذ ديپلم و واردشدن به‌ دانشگاه‌ وجود ندارد.

اينجا کسی را به‌ زور خوشبخت نمی‌کنند. در حاليکه‌ در ايران اين زور آنقدر زياد است که‌ زندگی را با کسانی که‌ با اين روند نمی‌آيند و يا نمی‌خواهند و نمی‌توانند بيايند، جهنمی می‌کنند. اين هم در عرصه‌ی سياست صدق می‌کند و هم در عرصه‌ی فرهنگ.

اين فشار در ايران بالاست. تمکين‌کردن به‌ آن هم نمی‌تواند بدون آسيب برای رشد موزون و طبيعی فکری کودکان و نوجوانان باشد. احساس می‌کنم بچه‌های مثلاً آلمان قبل از اينکه‌ شاگرد مدرسه‌ای باشند و چون سربازوظيفه‌هايی که‌‌ تکليفی بر شانه‌هايشان برای فتح نقطه‌ای سنگينی ‌کند، کودکانی هستند که‌ بايد دوران کودکی خود را طی کنند و در درجه‌ی دوم محصل.

در ايران با کمبود امکانات تفريحی و تفننی و آلترناتيو مناسب برای کودکان و جوانان و در سالهای اخير با پولی‌شدن بخشی از نظام آموزشی گرايش به‌ تحصيل آکادميک گسترش بی‌سابقه‌ای يافته‌ است. «دانشگاه‌ آزاد اسلامی» سلامت باشد، کمتر کسی است که‌ اين يا آن مدرک دانشگاهی را نداشته‌ باشد. بيشتر اين مدارک هم برای کار نمی‌باشند، بلکه‌ به‌ويژه‌ برای بانوان چون يک وجهه‌ی اجتماعی عمل می‌کنند. همين احتمالاً سطح علمی و آکادميک و آموزشی را ‌کاهش داده‌ است. اين کاهش سطح علمی شايد همزمان يکی ازعلل افزايش تعداد نمرات بالا باشد.

سيستم آمرانه‌ی سياسی و فرهنگی و آموزشی ايران و علی‌الخصوص مواد درسی ايدئولوژيک ديکته‌شده‌ از بالا ضرورت اينکه‌ از اين چهارچوب خارج شد را از بين می‌برد. نه‌ معلم نياز به‌ آموزش و خلاقيت خارج از آن قالب را دارد و نه‌ شاگرد و دانشجو. به‌ تصور من معلمان ايران کمترين سطح از مطالعه‌ را دارند. با چند نفری که‌ از آنها صحبت کرده‌ام، ضمن تأييد اين پديده‌ گفته‌اند: «مطالعه‌ برای چی؟ ريز آنچه‌ که‌ بايد درس بدهيم و آنچه‌ که‌ بايد بپرسيم را که‌ برايمان تعيين کرده‌اند…!»

حتی روزنامه‌خوانی پديده‌ی غريبی است، درحاليکه‌ کمتر کسی است که چندين ساعت از روز خود را وقف رؤيت ‌‌ کانالهای سرگرم‌کننده‌ی ‌سطح نازل ترکی و فارسی خارج از کشور نکند، البته‌ اگر سفرهای زيارتی اين يا آن امامزاده‌، حج و سوريه‌ …. نروند و يا فرستاده‌ نشوند. آيا از چنين کادر آموزشی در همچون نظامی می‌توان توقع داشت نسلی دانش‌آموخته‌ را تحويل جامعه‌ بدهد؟!

در آلمان کادر آموزشی و معلمان و مخصوصاً اساتيد دانشگاه‌ در چهارچوب محتوا و موارد آموزشی که‌ وزارت آموزش و پرورش هر يک از ايالتها جداگانه‌ تعيين می‌نمايد‌ (دولت مرکزی که‌ اصلاً وزارت فرهنگ و آموزش و پرورشی ندارد و اجازه‌ هم ندارد داشته‌ باشد)، خود روش و متد آموزشی را تعيين می‌کنند. هر يک از اين متدها در دانشگاه‌ آموزش داده‌ می‌شوند. اساس کار آنها متوجه‌ اين است که‌ شاگرد مستقل فکرکردن را بياموزد و مقلد بار نيايد.

حفظ‌کردن متون درسی پديده‌ی غريبی است و چنانچه‌ پاسخ پرسشی به‌ همان نوعی باشد که‌ در کتاب آمده‌، شاگرد کسری نمره‌ خواهد داشت و گفته‌ می‌شود که‌ موضوع را هنوز نفهميده‌ که‌ مستقل خودش فرموله‌اش کند. غالب اوقات هم موضوعات امتحانی معلوم نيستند. به‌ هر حال تجزيه‌ و تحليل فردی و خارج شدن از قالبهای فرموله‌شده‌ جايگاه‌ والايی را دارد. برای نمونه‌ امتحان زبان انگليسی اينجا را با امتحان اين درس در ايران مقايسه‌ می‌کنم، متوجه‌ يک دنيا فاصله‌ می‌شوم. اينجا محصل بايد به‌ زبان انگليسی (که‌ اينجا هم زبان بيگانه‌ است) يک موضوع مشخص را که‌ تاکنون در موردش بحث هم نشده‌، در چندين صفحه‌ تحليل کند. به‌ همين خاطر امکان اينکه فرد‌ در چنين امتحانی نمره‌ی «يک» («20») را بيگيرد، نزديک به‌ صفر است. پرسشهای رياضی نيز غالباً اين نيستند که‌ در کتابها آمده‌ است.

همچنين اين فاکتور که‌ در ايران بخشی از مدارس و دانشگاهها غيرانتفاعی شده‌اند، اين گمان را بالا می‌برد که‌ فرد دانش‌آموز و دانشجو نمره‌ی مورد نظر خود را هر طوری شده‌ می‌گيرد. گويا تعداد قبولی و سطح نمرات مدارس غيرانتفاعی فاکتوری تبليغی برای اين مدارس و گرفتن دانش‌آموز است.

و صد البته‌ در کنار همه‌ی اين فاکتورها و بسی ديگر سيستم نمره‌گذاری ايران نيز عاملی ديگر برای امکان و احتمال اخذ نمره‌ی بالا دارد. نوع نمره‌گذاری در آلمان اما طوری است که‌ احتمال اينکه‌ نمره‌ از «يک» «دو» بشود و يا از «دو» «سه» بشود، بسيار زياد است.

در طول زمان آموختم، داشتن حسرت نمره‌ی «20» اشتباه‌ بوده‌ است و ريشه‌ در تهمانده‌های فرهنگی داشته‌ که‌ باخود اينجا آورده‌ بودم، اينکه‌ توقع داشته‌ام که‌ فرزندان هم حتماً چنين نمراتی را بياورند و اين منشاء اعمال فشار بر آنها بوده‌، اشتباه‌ و با فرهنگی که‌ آنها در قالبش پرورده‌ شده‌اند، بيگانه‌ بوده‌ است، آموختم که‌ نمره‌ی «20» ايران هم آن قدرها «20» نيست و قبل از اينکه‌ به‌ ميزان و کيفيت تحصيلی محصلان در ايران ارتباط داشته‌ باشد، به‌ نوع نظام آموزشی، متد تدريس آن، قالبی‌بودن مواد درسی، نوع طرح سوالات و سيستم نمره‌دهی در ايران ارتباط دارد.

همچنين آموختم که‌ تعداد بالای عناوين آکادميک الزاماً تضمين و يا نشانی بر توسعه‌يافتگی علمی يک کشور نيست. همه‌ از کيفيت علمی، تکنولوژيک، اقتصادی، مالی، فرهنگی، اجتماعی کشورمان با وجود ارتش عظيمی از فارق‌التحصيلان زن و مرد و نيروی جوان آن باخبريم. پيوسته‌ گفته‌ می‌شود اکنون هيج کوره‌دهی را نيز نمی‌بينيد که‌ از چندين ليسانس و دکتر و مهندس برخوردار نباشد. گفته‌ می‌شود که‌ تعداد دانشجويان دختر کشورمان بيشتر از پسران است.

بنده‌ هم می‌گويم، همه‌ی اينها درست، اما آيا نتيجه‌ی اين افزايش تعداد فارق‌التحصيلان دانشگاهی رشد فکری و فرهنگی مردم نيز بوده است؟ آيا سطح توقعات غيرمادی مردم ايران نيز به‌ اين نسبت بالا رفته‌ است يا دغدغه‌ی اصلی اين مردم محروم از آزادی و حرمت انسانی هنوز قيمت مرغ است؟ با تثبيت تحجر مذهبی در لايه‌هايی از مردم و به‌ويژه‌ ادامه‌ی حيات رژيم مذهبی، فرهنگ‌ستيز، تبعيض‌گرا، آزادی‌کش، ضدزن ولايت مطلقه‌ی فقيه‌ دشوار است بتوانيم پاسخی مثبت به‌ اين پرسش بدهيم.

4 ژانويه‌ی {jcomments off}2013

نویتـرین هەواڵ و بابەت


فارسی