سلام! فرصتي پيش آمده است تا برايتان بنويسم هرچند مي دانم همين فرصت نيز نوعي انتخاب پر مخاطره است و در زمانه اي اين سعادت را تجربه مي کنم آن چنان وحشت آور که خنده هم در گلو جا مي زند و روي خودش تا مي شود که مثل بغض، حلقوم را مي گيرد.
حتما نيک مي دانيد ما هنوز هم در همان تاريخي زندگي مي کنيم که روزگاري، عصر شما بود. نمي دانم چرا اين تاريخ ما، پيچ مي خورد، کش مي آيد، کج مي شود اما جلو نمي رود، گويي تاريخ اين ملت، درست در همان نقطه اي که شما رفتيد قفل شده است و ما کاروانيان، ترجيح داده ايم از همان زمان، “قبله” را “طواف” بخوانيم و به گرد شما و به گرد خود بگرديم.
به هر روي خواستم خدمتتان گفته باشم گفته باشم که اين تاريخ، همچنان درعصر شما باقي مانده است، قفل کرده و جلو نمي رود.
****
هر وقت به سرنوشت خودم و به سرنوشت ملتم مي انديشم رد پاي شما را مي بينم، احساس مي کنم هر دغدغه اي که اکنون دارم شما پيش از من داشته ايد، هر چيزي که من ديده ام پيش از من ديده ايد، هر آرزويي براي اين سرزمين داشته ام شما پيش تر آرزو کرده ايد و بار هر مسووليتي که با اراده، شهامت و شجاعتبر دوش گرفته ايد را من نيز بر شانه هايم حس مي کنم اگرچه با زانواني سست و شانه هايي ضعيف تر.
قاسملوي بزرگوار!
از آن روزي که شما ناباورانه رفتيد تاکنون، هنوز هم کسي حسابي براي ما نکرده است، همچنان در نقشه ي جهان جايي نداريم و نه تنها همه ي آنهايي که “ديگري” و “ديگران” مي ناميم به چشم ملت به ما ننگريسته اند بسياري از “ما” ها نيز هنوز براي “ملت” نخواندن خود دليل ها مي آوريم يا در مواجهه با بالانشين ها، به رسم تعارف، قوميت و خرده فرهنگ را هجّي مي کنيم.
ما هنوز هم حضور در آن مرزهاي دستکرد را به مثابه جوهر عاطفي مي ستاييم، بر اين نظم قدرت-ساخت، مثنوي مي سراييم و تاريخ شکل خورده ي دور تهي خود را به “اين” و “آن” گره مي زنيم.
واقعيت آن است که “ما” همچنان در درون برهه اي از تاريخ به سر مي بريم که “سلف” شما “پيشوا قاضي محمد” و شما پيش پاي ما گشترديد و همواره آرزو مي کرديد و اميدوار بوديد که ما در آن خيلي جلوتر خواهيم رفت اما ما همچنان که در دستور زبان هم مي گويند کماکان مضاف اليه هستيم و اندکي بدتر، حتي پاي به باتلاق نوعي بي قوارگي گذاشته ايم که نسبت مان با خودمان هم ديگر روشن نيست و لحظه به لحظه پايين تر هم مي رويم.
جناب دکتر!
اکنون احساس مي کنم با آنچه به حضورتان نوشتم صداي مضطرب و نگران تان را در گوش هايم به خوبي احساس مي کنم که مي گوييد “اگر لاک پشت هم بوديد تاکنون به جايي رسيده بوديد واگر و فقط اگر پاي تان را جاي پاي من گذاشته بوديد از اينجا که هستيد جلوتر بوديد.”
کاملا درست مي فرماييد. ما ديرگاهي است در محاق فرورفته ايم به طول و عرض اين جهان پهناور وهيچ نيرويي ما را به جلو نمي راند. اکنون به جرات مي توانم بگويم روزمرگي را هم پس پشت که نه، به “درماندگي ديروز مرگي” مبتلا شده ايم و “مصلحت” ها را فراپي “منفعت ها”، زير پا گذاشته ايم و نقيضانهف به جان هم افتاده ايم به جان هم افتادني، گويي “درد” را به خدمت خواسته ايم که مغز استخوان يکديگر را سياه کنيم…
برگرفتە از فیس بوک کاک بهزاد