"an independent online kurdish website

ایران وایر: در پاریس، در منزل یکی از دوستانم، منتظر دکتر «محسن سهرابی» هستم. پزشکی که به تعبیر خودش از دل جنگ برآمده بود؛ صدها زخمی را در «سنندج» درمان کرده بود و

یاد کشته‌هایی را که بر پیکرشان حاضر بود، اینجا به دوش می‌کشید. بسیاری از پزشک‌های ایرانی هم در صف اول اعتراضات بودند. از یک طرف به عنوان یک شهروند در اعتراضات شرکت کردند و از طرف دیگر باید وظیفه پزشکی خودشان را انجام می دادند. به همین دلیل نظامی که هدفش مثله کردن شهروندها بود این پزشک ها را مورد هدف قرار داد. خیلی از آنها وطن‌ را ترک کرده‌اند و قدم به دنیای این سوی مرزها گذاشته‌اند. شب‌ها و روزهای اعتراضات و سرکوب، دکتر سهرابی، در خیابان، خانه و بیمارستان، به نجات جان انسان‌ها برخاسته بود. او ماه‌های اعتراضات را در سنندج بود، به‌جز ۳۰ آبان، که آن را روز «کشتار جوانرود» توصیف می‌کنند. دکتر سهرابی حالا در فرانسه، شهادت می‌دهد که نیروهای سرکوب، چطور بی‌رحمانه، تن معترضان را به خاک و خون کشیدند.

***

وقتی برای نخستین بار توانستم با دکتر «محسن سهرابی» تلفنی گپ بزنم، در انجام گفت‌وگو مردد بود. بازگویی تمام آنچه او به چشم دیده بود، برایش سخت بود. اما با شهادت دادن به‌عنوان ثبت سندی از سرکوب‌های جمهوری اسلامی، بر تردیدهایش غلبه کرد. با هم قرار گذاشتیم و میزبان پزشک جوانی شدم که جنایت را روایت می‌کرد.

حالا دیگر روایت یک کشته یا یک آسیب‌یده نبود که مرور می‌کردیم؛ او اسم از کشته‌ها و زخمی‌ها می‌آورد و هرآنچه دیده بود، بیان می‌کرد. گاهی به نقطه‌ای که نمی‌دانستم کجاست خیره می‌ماند، انگار تمام آن‌ بدن‌های خونین، ناله‌های آسیب‌دیده‌ها و جان‌هایی که از تن جدا شدند، جلوی چشم‌هایش می‌آمد.

مدت زمان زیادی نیست که دکتر سهرابی به فرانسه رسیده است. شاید مثل قربانیان ۴۴ سال حکومت جمهوری اسلامی که در یک آن، قدم به تبعید می‌گذارند، او هم روزهایی را از سر می‌گذراند که به حباب می‌ماند. انگار که فقط تن‌اش در فرانسه است، وجود او همچنان در خیابان‌های سنندج و جوانرود زندگی می‌کند.

از همان جوانرود شروع کرد. با این مقدمه که هیچ‌ رسانه‌ای نمی‌تواند حقیقت آن روز را به تصویر بکشد. شرایطی که دکتر سهرابی از آن به‌عنوان «جنگ» یاد می‌کند.

در ۳۰‌ام آبان، جمهوری اسلامی معترضان را در جوانرود به گلوله بسته بود. به شهادت دکتر سهرابی، انواع سلاح‌ها علیه معترضان به کار گرفته شده بود. از تفنگ‌های ساچمه‌ای تا جنگی و «فقط کم مانده بود جوانرود را به توپ ببندند.»

دکتر سهرابی می‌گوید: «آن روز، هم از سوی مردم و هم از افرادی که کار سازمانی می‌کردند، درخواست مستقیم کمک کردم. شیفت بودم. شیفتم را به دیگری فروختم، یعنی پولی پرداختم که جای من باشد. طاقت نداشتم. به جوانرود رفتم. مردم با دستان خالی شعار می‌دادند و مامورها از فاصله نه‌چندان دور، مرتب شلیک می‌کردند. کسانی را که من آن روز درمان کردم، مصدومانی بودند که هدف سلاح ساچمه‌ای قرار گرفته بودند. بیمار زخمی داشتم که از نزدیک به او شلیک کردند و الان معلول شده است. شهر محاصره شده بود.»‌

چند ثانیه سکوت می‌کند و حرفش را ادامه می‌دهد: «وقتی دو کشور باهم می‌جنگند، چنین محاصره نمی‌کنند که حتی خون هم به شهر نرسد. مردم را می‌کشید، بیمارستان و شهر و مناطق را محاصره می‌کنید. خون هم نمی‌رسد. این بالاتر از جنایت است.»

بیمارستان در محاصره نیروهای سرکوب؛ پیکر دزدی

دکتر سهرابی به ۲۹آبان برمی‌گردد. همان شبی که «محسن نیازی» را کشتند. ده‌ها مامور موتور سوار ناگهان به داخل حیاط بیمارستان ریخته بودند و ورودی و خروجی را می‌بستند. نیروهای امنیتی می‌خواستند پیکر او را با خود ببرند. دکتر سهرابی یک زخمی با خودش داشت. اما تا نیمه‌های شب نتوانست آن زخمی را وارد بیمارستان کند:

«می‌خواستم آن فرد آسیب‌دیده را با مسوولیت خودم به بیمارستان ببرم تا اگر رگ‌های پایش به‌خاطر شلیک آسیب جدی ندیده باشد، از بیمارستان خارج کنم و اگر نیاز به عمل داشت، به اتاق جراحی برود. پایش پر از ساچمه بود. رفتم با آن‌ها صحبت کردم که من دکتر هستم. شاید مریض قلبی بیاید. شاید مادر بیماری باشد. نگاهم  کرد و رویش را برگرداند. شما با این مدل افراد طرف بودید.»

تصور کنید که کادر درمان با حضور پرشمار نیروهای امنیتی و مسلح و لباس‌شخصی چقدر می‌توانند برای درمان متمرکز باشند؟

فواد قدیمی؛ تیر جنگی خورده بود

جلوی در بیمارستان، ورودی اورژانس، در بخش‌های مختلف اورژانس، مقابل در اتاق عمل و آی‌سی‌یو، پر بود از نیروهای لباس شخصی. دکتر سهرابی با عبور از نیروهای لباس شخصی و امنیتی، بالاخره توانست وارد اتاق آی‌سی‌یو شود: «فواد در دیواندره یک بار جراحی شده بود، فکر کنم کلیه‌اش را درآورده بودند. یک بار هم در سنندج جراحی شده بود. هشیار نبود، خونریزی داخلی داشت، هموگلوبین افت می‌کرد؛ در شوک بود. پزشکان مشغول تزریق خون بودند تا آماده‌اش کنند دوباره به اتاق عمل برود. پزشک‌اش به من گفت امیدی نیست.»

فواد قدیمی طاقت نیاورد و جان داد. وقتی دو روز بعد دکتر سهرابی به بیمارستان قدم گذاشت، نیروهای امنیتی خانواده فواد قدیمی را در نمازخانه جمع کرده بودند: «به آن‌ها می‌گفتند که باید بگویند عزیزشان را احزاب کرد و ضدانقلاب‌ و منافقین کشته‌اند. تهدید می‌کردند که اگر این را نگویید، پیکرش را به شما تحویل نمی‌دهیم.»

معلول‌سازی معترضان؛ چشم‌ها و اندام دیگر

دکتر سهرابی صحبت‌هایش را با آسیب‌دیده‌هایی که تلاش می‌کرد نجات‌شان دهد، ادامه می‌داد: «با جوانی برخورد داشتم که می‌گفت با کلت به ساعدش زدند. نتوانستم کاری برای او کنم. فرستادمش بیمارستان. احساس کردم استخوان‌اش هم شکسته است، متورم، توام با خونریزی شدید. آن‌قدر متورم بود که نمی‌شد نبض عروقش را لمس کرد.»‌

او با آسیب‌دیدگان چشمی هم برخورد داشت، همان‌ها که ساچمه خورده بودند: «چند نفری دیدم که ساچمه‌های پلاستیکی چشم را پاره نکرده بود، ولی ضربه سطحی باعث خونریزی و آسیب به شبکیه چشم شده بود، اما ساچمه‌های سربی به داخل کره چشم نفوذ کرده بودند. افراد بسیاری هم شانس داشتند که با فاصله یک سانتی‌متری چشم‌شان ساچمه خورده بودند.»

او از کودکی ۱۳ یا ۱۴ ساله یاد می‌کند که سه ساچمه در نیم‌ سانتی‌متری چشم‌اش خورده بود.

شلیک به معترضان پس از تسلیم شدن؛ حتی به بیضه‌ها

بخش دیگری از شهادت‌های دکتر سهرابی، به معترضانی برمی‌گردد که روی زمین افتاده بودند، فرار نمی‌کردند یا به عبارت خودش، «تسلیم شده بودند»؛ اما سرکوبگران باز هم تن آن‌ها را هدف شلیک قرار داده بودند.

کجای کدام قانون نوشته شده بود که به اسیر جنگی نباید شلیک کرد؟ اما ماموران جمهوری اسلامی بی‌رحمانه، از نابود کردن اندام و تن‌ آن‌ها نمی‌گذشتند.

دکتر سهرابی شهادت می‌داد: «زخمی‌ای را که به بیمارستان می‌بردم، تسلیم شده بود، اما کتکش زده بودند. استخوان‌های انگشتان‌اش را شکسته بودند، اما باز هم به پشت پای او شلیک کرده بودند. یک مریض دیگر به بیمارستان آ‌مده بود که کارگری بود و از سر کار برمی‌گشت، همان شبی که مومن زند‌کریمی را کشتند، او را خوابانده بودند روی زمین، مستقیم به بیضه‌هایش شلیک کرده بودند؛ یک جوان ۲۱ – ۲۲ ساله را. یکی دیگر را آوردند بیمارستان که سلاح را روی مفصل لگنش گذاشته بودند و شلیک کرده بودند.»

یک‌نفس ادامه می‌دهد: «اینکه بگویید می‌خواستند معترضان را متفرق کنند درست نیست، می‌زدند می‌کشتند، می‌زدند کور می‌کردند، می‌زدند معلول می‌‌کردند. کاملا هدفمند. کاملا… ، دشمن هم تسلیم شود که شلیک نباید کرد.»‌

«آرایان خوشگوار»، معترض کشته شده دیگری است که دکتر سهرابی به یاد می‌آورد: «آریان در آبان‌ به خانه‌اش برمی‌گشت. به او حمله می‌کنند. نمی‌دانم چند نفر هستند. می‌ریزند سرش و با قمه و باتون و هرچه دم دست دارند، بچه ۱۶ – ۱۷ ساله بی‌دفاع را می‌زدند.»

بعد از دو ساعت آریان را به بیمارستان «کوثر» سنندج می‌رسانند. اما آن‌قدر کتک خورده بود که «به‌قدری خونریزی داشت که تشنج و استفراغ کرد، به او خون تزریق کردند، به کما رفت و بعد از ۴ ماه، کمی هشیاری‌اش آمد بالا و اسفند جان داد.»‌

عذاب وجدان یک پزشک؛ مومن زندکریمی

حتما دیده‌اید آن‌هایی را که از جنگ جان سالم به‌در‌می‌برند، یا از جان به‌دربرده‌های اعدام‌ها هستند، کسانی که هر جای جهان هم بروند، عذاب‌وجدانی را با خود به دوش می‌کشند که گاه هیچ مسکنی برای‌شان آرامش نیست.

پزشکانی که در میانه سرکوب، دود و آتش و خون، به نجات برمی‌خیزند هم، اگر مریض‌شان از دست برود، عذاب‌وجدان خواهند داشت. حالا تصور کنید یک طرف حکومت است و طرف دیگر مردمانی که برای آزادی به دادخواهی برخاسته‌اند: «برای مومن زندکریمی عذاب وجدان دارم. من شیفت بودم. اگر شیفت نبودم، می‌توانستم جانش را نجات بدهم. اگرچه به همکارم گفتم این شرح‌حال که می‌دهی یعنی باید او را به بیمارستان منتقل کنید.»

اما والدین مومن، از ترس دستگیری بچه‌شان، او را به بیمارستان نبردند: «نیم ساعت گذشت، باز شرح حال می‌دادند بهم. از پشت و فاصله نزدیک به قفسه سینه او شلیک شده بود، خون و هوا بین ریه و قفسه سینه آمده و فشار به قلب آمده بود؛ احتمال مرگ بالا می‌رود. به او با سلاح ساچمه‌ای شلیک کرده بودند. بعد از ۴۵ دقیقه حال مومن وخیم‌تر شد، بالاخره قانع شدند مومن را به بیمارستان بیاورند. اما تا بیمارستان نرسید. اما اگر آن شب  شیفت نبودم. شاید مومن نجات پیدا می‌کرد.»

سرکوبگران؛ از زخمی تا به کارگیری پلیس فتا برای سرکوب

حال اگر همان مامور سلاح به دست که فواد و مومن را کشته بود و دیگران را زخمی و کور کرده بود، خودش زخمی می‌شد چطور؟

دکتر سهرابی با مواردی مواجه شده بود که نیروهای سرکوب هم زخمی شده‌ بودند. البته نه با سلاح ساچمه‌ای و گلوله‌های جنگی، بلکه سنگی خورده بودند یا موقع عبور از خیابان، گلدانی به سمت‌شان پرتاب، یا آب داغ روی آن‌ها ریخته شده بود.

هرچند یک مقام نظامی در «مریوان» زخمی شده بود و او را  به «سنندج» آورده بودند، اما درگذشت: «فهمیدیم خود مامورها زده‌اند. لباس شخصی بوده، سوار موتور شخصی هم بوده، اسلحه هم در دست داشته، مامورانی که از زنجان اعزام شده بودند، شناسایی نکردند و او را زده بودند.»‌

در دوران اعتراضات، گزارش‌های بسیاری منتشر شده بود که نیروهای سرکوب را جابه‌جا می‌کنند. همین مساله باعث شده بود که بین نیروها درگیری ایجاد شود، یا مثل موردی که بیان شد، اشتباهی خودی را بزنند: «از بسیجی‌های ساده محلی، تا اعزامی‌ها از شهرهای دیگر در میان سرکوبگران بودند، از تا نیروهای انتظامی، یگان‌ویژه، سپاهی‌ها و اطلاعاتی‌ها، همه برای سرکوب آمده بودند. در کردستان از شهرهای دیگر هم اعزام شده بودند؛ زنجان، کرمانشاه، همدان و استان‌های مجاور.»‌

یکی از مامورانی که به بیمارستان مراجعه کرده بود، ساچمه خورده بود. دکتر سهرابی فکر کرده بود او از مردمان عادی است: «مامور بود. گفت همکارانش او را زده بودند. از کرمانشاه نیرو آمده بود و به آن‌ها گفته بودند هر کجا تجمع بالاتر از سه نفر دیدید، شلیک کنید. آن‌ها هم لباس شخصی بودند و همکاران موتورسوارش شلیک کرده بودند. به‌قدری زیاد بودند که ناهماهنگی هم پیش آمده بود.»‌

به روایت دکتر سهرابی، مامور راهنمایی و رانندگی و حتی پلیس فتا را برای سرکوب معترضان به سنندج آورده بودند.

هزینه‌های انقلاب؛ از ۱۳۵۷، تا روزهای پس از ژینا

آن‌هایی که روزهای پس از ژینا را در ایران و میانه اعتراضات گذراندند، از آنچه به چشم دیدند، به اسم «میدان جنگ»‌ یاد کرده‌اند، یا «انقلاب» که انگار برای خیلی‌ها تداعی‌کننده همان انقلاب ۱۳۵۷ بود. امیدها هم شاید بیش‌از همیشه به رفتن جمهوری اسلامی رنگ گرفته بود.

اما برای یک پزشک چطور بود؟

دکتر سهرابی می‌گوید همیشه به این فکر می‌کرد که در میانه آن انقلاب یا وسط سرکوب کردستان و کشتارهایی که جمهوری اسلامی به پا کرد، پزشکان چه می‌کردند. حالا خودش در همان شرایط بود. از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر می‌رفت، زخمی به دوش می‌کشید و شب‌ها به آن جان جوانی فکر می‌کرد که از دست رفته بود: «هر بار که وارد خانه‌ای می‌شدی، مادر و خواهر گریه می‌کرند، پدر بی‌قرار بود، شیرازه خانواده به هم ریخته بود، به آن‌ها اطمینان می‌دادم، درمان می‌کردم و خانواده سرحال می‌شد، تایید و تشویق می‌کردم که بچه‌ شما قهرمان است و آخر سر وقتی می‌گفتند هزینه کار شما چقدر می‌شود؟ می‌گفتم چه هزینه‌ای؟ شما هزینه‌اش را دادید… .»

منبع: ایران وایر

نویتـرین هەواڵ و بابەت


فارسی