از دیرزمان تا به حال، ادبیات همچنان در زندگی ما انسانها نقش مثبت و ماندگاری ایفا کرده است و جوهر اصلی
رابطه ی معنوی و انسانی ما انسانها بوده است. کسانی که در دنیای ادبیات موثر بوده اند، همیشه مورد احترام و
ستایش قرار گرفتهاند. ادیبان، شاعران، نویسنده گان و هنرمندان برای ترقی فکری و رسیدن به آزادی و آرامش جامه ی بشری، فداکاریهای زیادی کرده اند. حتی در راه رسیدن به این حدف تعداد زیادی از این عزیزان جان خود را فدا کردهاند.
ولی کسانی هستند که از لحاظ روحی ناسالم و مریض هستند، که کار دیگران را میدزدند و به اسم خود منتشر یا معرفی می کنند. این افراد باید این موضوع را بدانند که ماندن خورشید پشت ابرابدی نیست و تنها در یک مقطع کوتاه زمانی ممکن است، باز آفتاب حقیقت عالمتاب خواهد گردید. دزدی یا سرقت کار و خلاقیت فکری دیگران نمی تواند زیاد دوام داشه باشد. دیر یا زود روزی واقعیتها روشن میشود و کردار زشت این افراد هم برملا خواهد شد، بخصوص در این عصرکه تکنولوژی برای کشف واقعیتها و افشای ماهیت خلافکاران ادبی به ما خیلی کمک میکند.
روز 2012.02.07 در اتاق پالتالکی، یارسان کوردستان چند کسی به عنوان شاعر دعوت شده بوداند برای شعرخوانی، من هم با علاقه ی زیادی داشتم گوش می کردم. یکی از دعوت شدهگان میگفت من شعر به زبان فارسی می نویسم، چون به زبان فارسی تحصیل کرده ام. نوبت ایشان رسید و شروع کرد و گفت: من شعری نوشته ام در ضد نقیض با شعر( باز باران با ترانه) از شاعری به نام قیصر امینپور. ناگهان خاطراتم جرغه زد و یاد زمان کودکیم افتادم، که در کتاب درسی پیش از انقلاب که از گلچین گیلانی میخواندیم:
باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
این شخص بی شرمانه شعر شاعران دیگر را میخواند و با افتخار از خود تعریف میکرد. ادمینها هم نیز بی خبر بدون هیچ اهمیتی از عمل زشت این سارق ادبی، پشت سر هم احسنت مگفتند و گل نثار او میکردند. تعدادی از حاضرین هم به همان شیوه گل میدادند وآفرین می فرمودند. من دیگر مشکوک شدم و هر شعری میخواند تو اینترنت میگذاشتم و شاعر و نویسنده ی اصلی و صاحب معلوم میشد. بی نهایت ناراحت شدم که افرادی هستند اینگونه آشکارا و بدون نگرانی دزدی میکنند و شخسیت بیمار و ضعیف خود را با نتیجه کار و کوشش دیگران نا عادلانه بالا میکشند.
در اینجا لازم میدانم بگویم که آقایان ادمین هم باید با مسئولیت و آگاهی کسانی را دعوت کنند که از فعالیت و کار آنها با خبر باشند. از پیش وقت تحقیقات کافی کرده باشند و مطمعن شوند که شخص دعوت شده، در واقع یک شاعر هست، نه اینکه یک سارق ادبی. در غیر این صورت اقایان ادمین هم شریک جرم میشوند و به جای خدمت به هنر، شعر و ادبیات به آن خیانت میکنند. این هم چند تا ازشعرهای به سرقت رفتهای که هنوز صاحبان اصلی آن از این شب سرقت شعر با خبر نیستند.
شعر سید هادی نژادهاشمی(مبهوت)
مهر و محبت شاعری دلگیر دارد رهگذر
اینجا حریم خانه ها زنجیر دارد رهگذر
قفل خموشی بر لب تصویر دارد رهگذر
دیگر کسی همسایه با سار کنار باغ نیست
مهر و محبت شاعری دلگیر دارد رهگذر
با یک سلام ساده هم ایجاد مشکل می کنی
روزی که حرف آخرش تحقیر دارد رهگذر
هر شاخه در فکر خودو افکار در بیراهه ها
سیب درخت زندگی تکفیر دارد رهگذر
در دستهامان قاصدک دیگر ندارد آرزو
لبخند ما هم اندکی تعبیر دارد رهگذر
گربال قمری بشکند در کوچهء احساسمان
دست نوازشگر بسی تاءخیر دارد رهگذر
حرف حدیث مهر نیست در شعر پر تیراژمان
شاید که ممنوعیت تحریر دارد رهگذر
بیمار شد این دل ولی نومید استعلاج نیست
روز دگر شاید کمی اکسیر دارد رهگذر
فردا که اوج آسمان باز و کبوتر باهمند
هم وسعت دریاچه ها تقدیر دارد رهگذر
ذکر عاشقان. نیما سید عزیزی
مجنون به جنون پی او حیران بود
فرهاد به ضرب تیشه اش خواهان بود
خیام به جام می صدایش می کرد
طاهر به دو بیت جان فدایش می کرد
حلاج سر دار چه راضی می رفت
رومی پی شمس و عشق بازی می رفت
حافظ به غزل یاد ز جانان می کرد
سعدی به دمش خاک گلستان می کرد
داوود به صوت خوش برایش می خواند
ایوب به صبرساکت و راضی ماند …
من نيز كه ذكر عاشقان مي گويم
اينگونه به شعر خود ورا مي جويم
يک شعر عاشقانه (غزل) نادر صهبا
مجنون شدم بیا که تو لیلای من شوی
تصویر عاشقانه ی صحرای من شوی
دیروز آمدی غم امروز من شدی
امروز می روی غم فردای من شوی
من با تو عهد بستم و آدم شدم ولی
تنها به شرط آنکه تو حوای من شوی
باید عزیزتر بشوم پیش چشم تو
شاید بدین بهانه زلیخای من شوی
حتی بعید نیست به موسی شدن رسم
تنها به شوق آنکه تو دریای من شوی
امشب نقاب آینه بر چهره می زنم
تا بی درنگ محو تماشای من شوی
یک شعر عاشقانه برایت سروده ام
تا شهریار شهر غزلهای من شوی
بت های سرزمین دلم را شکسته ام
تا بعد از این الهه ی زیبای من شوی
از قیصر امین پور
باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه»
… خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
… … … … … …
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه
این هم شعر باران از
گلچين گيلانی
باران
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.
من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.
شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو.
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی.
يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل،
من روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان ميزدی پر،
هر کجا زيبا پرنده.
برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابی.
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه،
زير پاهای درختان
چرخ ميزد همچو مستان.
چشمه ها چون شيشه های آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها سنگريزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.
{jcomments off}