"an independent online kurdish website

در بخش مقدماتي اين يادداشت که‌ هدف پايين‌‌آوردن آقاي دکتر مهرآسا از برج عاج را دنبال مي‌کرد تا رد ادعاها و نقد باورهاي ايشان،naser_iranpur
وعده‌ داده‌ بودم که‌ اين بحث را به‌ لحاظ مضموني نيز پي گيرم، اما دغدغه‌هاي ديگر زندگي مانع از انجام اين مهم تا اين لحظه‌ شده‌ بودند. اکنون با طلب پوزش از اين ديرکرد ناخواسته‌، اين بحث با آقاي مهرآسا ادامه‌ مي‌يابد.

از آنجا که‌ آقاي مهرآسا در همان گام اول لجوجانه‌ درجا مي‌زنند و از محدوده‌ي تنگ فکري و سياسي و معرفتي خود خارج نمي‌شوند، بحث اين ناچيز نيز به‌ناگزير در همان مرحله‌ي بدوي باقي مي‌ماند و گاها لاجرم به‌ تکرار استدلالات پيشين‌ هستم.

مايل بودم بحثي پيشرفته‌تر و ژرفتر را با ايشان و همفکران ايشان در ارتباط با ترسيم محتوا و شکل نظام سياسي ايران از منظر خود با الهام از تجربيات بشريت ترقيخواه‌ و با عنايت به‌ تنوع و کثرت ملي ـ اتنيکي و اتمولوژيک و سياسي جامعه‌ي ايران و شعور و خودآگاهي و موجوديت جنبشهاي ملي ـ منطقه‌اي در کشورمان داشته‌ باشيم.

اما چه‌ مي‌شود کرد که‌ ايشان در مقام وکيل و وصي مکاتب و نظامهاي شووينيستي همان اکاذيب و مواضع پيشين آنها را تکرار مي‌کنند و امتداد خصومت آنها با ـ به‌ويژه‌ ـ مردم کردستان شده‌اند؟ چه‌ مي‌شود که‌ ايشان از بحث بلاواسطه‌ و مستدل و مستند و منطقي گريزانند؟

عنوان مقاله‌ي ايشان “فدراليسم بر اساس قومگرايي هم ناممکن است و هم زيانمند”  بود. ايشان با اين تيتر اين تصور را در ذهن خواننده‌ متبادر مي‌سازد که‌

يک) آنچه براي نمونه‌ احزاب کردستان مي‌خواهند “فدراليسم بر مبناي قومگرايي” (!) است، دو) خود ايشان (مهرآسا) از فدراليسم و به‌ويژه‌ قومگرايي تعريف معين خود ارائه‌ مي‌دهند و با عنايت به‌ منابع و مستندات معين نشان مي‌دهند که‌ اين يا آن سياست احزاب کردي “قومگرايي” مي‌باشد، سه‌) در پايان استدلال مي‌آورند که‌ چرا فدراليسم مناسب شرايط ايران نيست و چهار) بديل خود را ارائه‌ خواهند داد.

درحاليکه نه‌ آنچه‌ احزاب کردستان مطالبه‌ مي‌کنند قومگرايانه‌ و فدراليسم بر اساس آن است، نه‌ ايشان تعريف خود را از اين مقوله‌ها ارائه‌ نموده‌اند و نه‌ در واقع شاهد بحثي در ارتباط با فدراليسم و آلترناتيو ايشان براي اين نظام سياسي بوده‌ايم. آنچه‌ ايشان مي‌گويند مجموعه‌اي از اتهامات بي‌پايه‌ و استدلالات آبکي به‌ وام‌گرفته‌ از ديگران مي‌باشند.

براي آنکه‌ کار را بر آقاي مهرآساي گرامي زياد دشوار نسازم، تلاش نموده‌ام نقطه‌عزيمت تاريخي و موضوعي را همانهاي آقاي مهرآسا قرار دهم. در ارتباط با بحث اصلي فدراليسم توجه‌ علاقمندان را از جمله‌ به‌ مقاله‌ي اينجانب تحت عنون “فدراليسم، يگانه‌ي گزينه‌ي دمکراتيک براي ايران” جلب مي‌كنم که‌ در سايت اين جانب قابل رؤيت است.

 

1. جنگ جهانی دوم و کردستان و آذربايجان

نزديک به هفت دهه از پايان جنگ جهاني دوم مي‌گذرد. فاجعه‌اي که مصائب و مضراتش جهانگير بود، اما ايران تا اندازه‌ی زيادی از پيامدهاي منفی آن مصون ماند: اين جنگ سبب حضور نيروهايي از متفقين در کشور ما شد، تا اينان مانع از ايجاد پشت‌جبهه‌اي توسط فاشيسم هيتلري در ايران شوند؛ در بين دو جنگ جهاني هزاران مشاور آلماني در ايران در راستاي الحاق ايران به‌ جبهه‌ي جهاني فاشيسم بر بستر “نژاد آريايي” فعاليت داشتند. رضا شاه‌ به‌ آلمان سمپاتي نشان داده‌ بود و اگر نيروهاي متفقين در ايران حضور پيدا نمي‌کردند، بعيد نمي‌بود که‌ جبهه‌ي جنگ خانمانسوز جهاني به‌ ايران نيز گسترش يابد.

اين حادثه دستاورد نيک و مثبت ديگري نيز براي مردم ايران در پي داشت، و آن سقوط ديکتاتوري و طرد استبداد حاکم از ساختار زندگي مردم بود. سقوط رضا شاه سبب برآمدن آزادي‌هائي نسبي شد و دهان و قلم براي گفتار و نوشتن فضائي نسبتاً باز و آزاد را يافتند. مردم اندکي از شهد حريتي را که در انقلاب مشروطه به دنبالش بودند، چشيدند و آزادي را آزمودند. اين امر به‌ درجات بالاتری شامل آذربايجان و کردستان تحت ستم نيز شد. اين دو اعلام خودمختاري در چهارچوب ايران نمودند.

2. پشتيبانان خارجی حکومت مرکزی و حکومتهای منطقه‌ای آذربايجان و کردستان

همچنان که تاريخ به همراه مجموعه‌ي مردم و نيروهاي پيشرو ايران ـ که در آن زمان شاهد ماجرا بودند ـ گواهي مي‌دهد، اعلام خودمختاري و آزادي‌طلبي به پشتوانه‌ي اتحاد شوروي سوسياليستی صورت گرفت که آن زمان و دهه‌ها بعد نيز پرچم حامي زحمتکشان و خلقهاي تحت ستم جهان را برافراشته‌ بود.

آري، دو حکومت آذربايجان و کردستان پشتيباني اتحاد شوروي را داشتند، همانطور که‌ حکومت مرکزي پشتيباني وسيع انگليس و آمريکا را داشت؛ حکومتي که‌ بطور بلاواسطه‌ دست‌نشانده‌ي دو دولت نامبرده‌ بود و از طريق کودتا سر کار آمده‌ بود.

روشن است در چنين برهه‌اي که حق‌طلبي مردم آذربايجان و کردستان در معرض تهاجم نظامي حکومت مرکزي وابسته‌ به‌ بيگانگان قرار داشت، مردم اين بخش از مناطق ايران در چنين جو و جهان بلوکه‌شده‌ای ياري حکومتي را بطلبند که‌ علمدار پيشتيباني از خلقهاي تحت ستم شده‌ بود.

فاشيستهاي حکومتي که‌ تاب تحمل کمترين درجه‌ از آزادي و تحقق حقوق ملي اين خلقها را نداشتند، اين دو حکومت منطقه‌ای را “وابسته‌ به‌ بيگانه‌’ ناميدند، تا مستمسکي ـ هر چند ارتجاعي ـ براي حمله‌ بيابند. مگر غير از اين مي‌شد به‌ مابقي مردم ايران گفت که‌ آذربايجان و کردستان حقوقي را مطالبه‌ مي‌کنند که‌ مردم فارس‌زبان کشورمان دهه‌هاست از آن برخوردارند؟

مگر مي‌شد به‌ مردم تهران و اصفهان و شيراز و … گفت که‌ مردم کردستان و آذربايجان حق آموزش به‌ زبان مادري خود را مي‌خواهند، کتاب و روزنامه‌ به‌ زبان خود مي‌خواهند،  فرهنگ‌سازي مي‌خواهند، رشد اقتصاد مي‌خواهند، مديريت سياسي مي‌خواهند، مشارکت در حکومت مرکزي مي‌خواهند، دمکراسي مي‌خواهند، جمهوري مي‌خواهند….؟

خير، سرکوبگران خود را ناگزير به‌ تحريف و تحريک و توسل به‌ زور مي‌ديدند. خاک وطن به‌ قول خودشان “در اشغال بيگانگان” بود، کوچکترين عملي انجام ندادند، چون وابسته‌ دست‌ کم به‌ بخشي از آنان بودند، اما همين که‌ مردم بخشي از کشور سرنوشت خود را در دست گرفتند، فرياد “وا وطنا”ي آنها گوش فلک را کر کرد و ارتش بسيج کردند و در آذربايجان ميدان دار بپا کردند و در کردستان رهبران جنبش آزاديخواهي را بدار آويختند.

براستی عجيب نيست هرجمعيت اندک‌تواني در‌ حکومت با ابزار نظامی و به کمک قدرتهاي استعماري و امپرياليستي بتواند از مردم خود چون کشورهاي مستعمره‌ “اطاعت از دولت مرکز” را مطالبه‌ کند و آن را با توسل به‌ خشونت تحميل نمايد. اصولاً هيچ جنبشي در ايران ـ از چپ تا راست ـ نداشته‌ايم که‌ وابسته‌ به‌ بيگانه‌ معرفي نشده‌ باشد،  آن هم از سوي حکومتهايي که‌ خود تا مغز استخوان وابسته‌ به‌ بيگانه‌ بوده‌اند، جنبشهايي نداشته‌ايم که‌ با چنين دستاويزی‌ از سوي حکومتهاي مرکزي بصورت خشونت‌بار سرکوب نشده‌ باشند.

به‌ هر حال، حضور نيروهاي ارتش سرخ و ارتش بريتانيا نه‌ با مردم آذربايجان و کردستان، که‌ با تمايلات فاشيستي رضا شاه‌ و همچنين با تمهيدات نظامي در پيوند با جنگ جهاني ارتباط داشت.

آناني که‌ جنبشهاي ملي ايران را منتسب به‌ بيرون مي‌کنند، در بهترين حالت ماهيت واقعي اين حرکتهاي آزاديخواهانه‌ را درک نکرده‌اند و برخي محتملاً ابدالدهر در بلاهت مرکب خود باقي خواهند ماند و درک نخواهند کرد. اينان چون ديکتاتورهايي که‌ پيوند با واقعيات پيراموني را از دست داده‌اند، استعداد يادگيري را نيز از دست داده‌اند و در پشت هر اعتراض مردمي توطئه‌اي مي‌بينند.

فراموش نکنيم که‌ تقريباً تمام جنبشهای پس از جنگ جهانی دوم در جهان در مقاطعی تحت حمايت بلوک سوسياليستی قرار داشته‌اند، به‌ويژه‌‌ آن دسته‌ از آنها که‌ سمت و سوی چپگرايانه‌ داشته‌اند. مگر امروز کسی است منکر پشتيبانی وسيع و چندين جانبه‌ی اتحاد شوروی از مبارزه‌ی مردم ويتنام، آفريقای جنوبی، کوبا، نيکاراگوئه‌، السالوادور و تعداد بيشماری از جنبشهای رهائيبخش ملی برای نمونه‌ در فلسطين باشد؟ و مگر امروز کسی يافت می‌شود طرف ياری‌دهنده‌ و يار‌ی‌گيرنده‌ را مورد سرزنش قرار دهد؟ 

امروز نيز مردم ايران (به‌ انضمام آذربايجان، کردستان، …) محقند از کمکهای هر آن دولتی بهره‌ گيرند که‌ بخواهد در امر مبارزه‌ بر عليه‌ حکومت فاشيستی و تادندان مسلح اسلامی ايران از آنها حمايت کند.

اگر در امر پشتيبانی بين‌المللی از جنبشی ضدحکومت مرکزی ايرادی نهفته‌ است، پيشاپيش بايد حکومت اسلامی ايران برای کمکهای مالی، تسليحاتی، تبليغاتی و تروريستی‌اش به‌ نيروهای ارتجاعی و غيرارتجاعی جهان مورد مؤاخذ قرار گيرد.

اگر پشتيبانی از يک نيروی خارجی فی‌النفسه‌ ايراد داشته‌ باشد، بايد حکومت شاه‌ را برای مشارکت عملی در سرکوب جنبش عمان، برای پشتيبانی وسيعش از جنبش ملی کرد در کردستان عراق و … مورد بازخواست قرار داد. هيچ حکومتی نمی‌تواند به‌ رعايت قواعد بازی‌ای ارجاع دهد که‌ خود از تخطی‌کنندگان وسيع آن باشد…

3. نيروی دفاعی در آذربايجان و کردستان

جنبشهاي رهائي‌بخش آذربايجان و کردستان به‌ سبب ماهيت ملي ـ منطقه‌اي خود و به‌ سبب اينکه‌ هنوز ارتجاع و استبداد در ايران حاکميت داشت ـ هر چند که‌ سرکرده‌اش را به‌ دليل نزديکي‌اش به‌ فاشيسم تبعيد کرده‌ بودند ـ و خطر بالقوه‌ و بالفعل حمله از سوي آن وجود داشت،‌  نيازمند يک نيروي رزمي منطقه‌اي بودند، به‌ويژه‌ که‌ ارتش ايران ـ نه‌ آن هنگام و نه‌ امروز ـ نيرويي مردمي نبوده‌ است؛ اين نيرو همواره‌ ابزار سرکوب مردم بوده‌ است.

لذا طبيعي بود و هست که‌ نيرويي دفاعي تشکيل گردد. حتي امروز نيز نمي‌توان جنبش رهائي‌بخش ملي ـ منطقه‌‌اي را در جهان يافت که‌ از نيروي دفاعي و چريکی خود برخوردار نباشد. اساساً تاريخ کمتر سراغ دارد که‌ حکومتی يک جنبش مردمی وسيع را با توسل به‌ نيروی قهريه‌ سرکوب کند، اما مردم طولانی‌مدت دست روی دست بگذارند و با نيروی قهر با حکومتيان مقابله‌ نکنند. نمونه‌ی ليبی را داشتيم و اکنون نيز آزمون سوريه‌ جلو جشمانمان است.

آيا کسی است امروز مردم سوريه‌ را سرزنش کند که‌ چرا با حکومت بشار اسد مسلحانه‌ مقابله‌ می‌کند و نيروی نظامی دارد؟ من با شناخت از ماهيت حکومت ناب محمدی در ايران بسيار محتمل می‌دانم که‌ ديری نخواهد پائيد که‌ مردم ايران هم در مقابل اين “انتخاب” ناگزير قرار خواهند گرفت. آنگاه‌ کردستان محتملاً سنگر و دروازه‌ی رهائی ايران از يوغ استبداد فاشيستی خواهد شد.

و باز فراموش نکنيم که‌ نيروی امنيتی داخلی در هر نظام فدرالی متعلق به‌ حکومتهای ايالتی است و نه‌ حکومت مرکزی. تازه‌ کشور امارات متحده‌ی عربی از اين هم فراتر رفته‌ و هر يک از امارات آن نيروهای رزمی و نيروی هوايی مستقل خود را دارد، با اين وصف که‌ همه‌ی اين امارات يک کشور واحد و متحد را تشکيل می‌دهند.

وجود نيروی مثلاً پيشمرگ کردستان در آينده‌ منوط به‌ ماهيت دولت مرکزی و جايگاه‌ ارتش در آن [کردستان و ايران] خواهد بود. حکومت مرکزی نخواهد توانست جلو هر حرکت مردمی و مدنی را بگيرد، هر روز به‌ زرادخانه‌ی نظامی خود وسعت ببخشد، ستون ستون ارتش به‌ کردستان روانه‌ کند، و در همان حال از احزاب کردستان بخواهد تسليم اراده‌ی نظامی آن بشوند.

کردستان حق دفاع در برابر خشونت لجام‌گسيخته‌ی حکومت برای خود قائل است. چنين حقی را کل مردم ايران دارند. می‌ماند که‌ کی آنها به‌ اقتضای شرايط و خودآگاهی خود از اين حق خود بهره‌ گيرند.

4. سمبلهای ديکتاتوری

از آن جهت که‌ حکومت ايران برآمد و برآيند يک جنبش مردمي نبود، چه‌ برسد به‌ اينکه‌ منتخب مردم باشد،  نمادهای برخاسته‌ از آن هم مردمي نبودند. براي نمونه‌ پرچم ايران نماد استبداد و ستم ملي بود. طبيعي بود که‌ اين نمادها نيز در اين حکومتهاي خودمختار تا تعيين تکليف نهائي به‌ زير کشيده‌ شوند.

آيا هيچ دمکرات ايرانی امروز پرچم حکومت اسلامی ايران را در دست خواهد گرفت؟ آيا هيچ دمکرات ايرانی پيدا می‌شود، از رؤيت نشان “الله و شمشير‌” خونين “حکومت عدل علی” در بيرق حکومت اسلامی ايران حالش به‌ هم نخورد؟ بر کردستان و آذربايجان آزاد آن هنگامه‌ نيز چنين رفته‌ است.

5. اعلام حکومت ملی آذربايجان و جمهوری کردستان در ايران پادشاهی يک تناقض؟

از آنجا که‌ حکومت پادشاهی وحشتناک متمرکز وقت ايران فلسفه‌ي وجودي خود را به‌ لحاظ نظري در آسيميلاسيون و شووينيسم مي‌جست و همچنين موجوديت خود را به‌ لحاظ عملي در نفي حکومتهاي منطقه‌اي و زيرپاگذاشتن خود مديريتي آنها مي‌ديد و نيز از آنجا که‌ نيروهاي آذربايجان و کردستان بخاطر جوهر چپ و دمکراتيک‌شان [همانند نيروهای چپ و سوسياليستی سراسری] سر سازگاري با سلطنت نداشتند و آن را به‌ رسميت نمي‌شناختند، اعلام ‘حکومت ملی’ از سوی آذربايجان و ‘جمهوري’ از سوی کردستان بس بديهي بود، آن هم در زماني که‌ شاهِ‌ مملکت را استعمارگران با کودتا سرکار آورده‌ باشند.

جالب هست هنوز هستند کساني که‌ تعيين يک نفر از سوي بيگانگان بعنوان پادشاه‌ يک مملکت را امري بديهي تلقي مي‌کنند، اما اعلام جمهوری و حکومت منطقه‌اي از سوي بخشی از مردم ايران را امري غيرعادي؟!

حال خارج از اين پارامترها، اعلام حکومت منطقه‌اي ‘جمهوري’ در چهارچوب حکومت مرکزي سلطنتي محدود به‌ ايران نبوده‌. براي نمونه‌ در اسپانيا در پيش و پس از جنگ جهاني دوم شاهد چنين تلاشهايي از سوي جنبش چپ و جنبشهاي منطقه‌اي بوده‌ايم.

در ضمن اگر ـ آنطور که‌ معارضان حکومتهاي آذربايجان و کردستان ادعا مي‌کنند ـ در اين دو تعارضي است، بايد بين حکومت منطقه‌اي ‘جمهوري’ و حکومت مرکزي جمهوري نيز تضاد باشد که‌ همانطور که‌ ديديم نداشت. دهه‌ها همسايه‌ي شمالي ما ‘اتحاد جماهير شوروي’ خوانده‌ مي‌شد. هنوز هم در فدراسيون روسيه‌ مناطقي چون تاتارستان جمهوري هستند.

در کشورهاي ديگر نيز عناوين مشابهي داريم. در آلمان ـ براي نمونه‌ ـ حکومتهاي ايالتي بايرن و زاکسن و تورينگن خود را در قانون اساسي خود و سربرگهاي رسمي ايالتي “دولتهاي آزاد” که‌ ترجمه‌ي همان ‘جمهوري’ است، معرفي مي‌کنند.

حتي خود ايران ‘ممالک محروسه‌” به‌ مفهوم وجود ‘مملکتها’ و دولتها در داخل يک مملکت/دولت/کشور واحد ناميده‌ مي‌شد.

و يا امروز در کردستان عراق ساختار و نام مشابهي داريم: در حکومت آن اقليم، صرف‌نظر از نخست‌وزير رئيس دولت/رئيس جمهور هم داريم.  

لذا در يک کشور پادشاهي نيز اعلام جمهوري در دو نقطه از کشور الزاماً نشاني از استقلال و جدائي نيست.

حزب دمکرات کردستان خواهان برقراری جمهوری در يک نظام جمهوری فدرال و دمکراتيک در ايران است.

پرسشی که‌ مطرح است اين است که‌ آيا اين دو حکومت بلاخره‌ حکومتهای مستقل بودند و يا حکومتهای منطقه‌ای در چهارچوب ايران. به‌ باور من هر کدام از اين حکومتها هر دو جنبه‌ را در خود داشتند؛ آنها را می‌توان هم منطقه‌ای ناميد و هم مستقل. و باز طبق برداشت شخصی من اولويت و ارجحيت آنها بر ماندن در چهارچوب ايران استوار بوده‌ و اما در صورت عدم توافق با حکومت مرکزی هر کدام از آنها دنبال گزينه‌ی استقلال نيز بوده‌اند.

آنچه‌ برای آنها اصل و اساس بوده‌، دستيابی به‌ نوعی از سروری و پايان‌دادن به‌ ستم و قيموميت ملی و کسب حق تعيين سرنوشت خود بوده‌. ماندن در چهارچوب ايران به‌ عنوان يک ايالت و يا دستيابی به‌ استقلال کامل برای آنها اهميت ثانوی داشته‌ و بستگی‌ به‌ تعامل نيروهای حاکم بر ايران با‌ مطالبات آنها داشته‌ است.

و اين نه از‌ نقطه‌ضعف و يا تناقض، که‌ از قضا از دورانديشی و درايت سياسی آنها حکايت می‌کند؛ نه‌ ماندن در چهارچوب ايران را تحت هر شرايطی دنبال کرده‌اند و نه در پی‌ ايجاد حکومتهای مستقل و مجزا از ايران به‌ هر قيمتی بوده‌اند. مهم از نظر آنها دستيابی به‌ حقوقشان ترجيحا در چهارچوب ايران بوده‌ است.

مذاکرات پيگير پيشه‌وري و قاضي محمد با قوام حول فدراليسم در ايران و تأکيد بر ضرورت اجراي قانون معوقه‌ي ‘انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي” که‌ تازه‌ متمم قانون اساسی نيز بود، تشکيل جبهه‌ي متحد با نيروهاي سراسري و مصاحبه‌هاي مختلف قاضي‌محمد و پيشه‌وري از اين واقعيت حکايت مي‌کنند.

قوام که‌ سياستمداري متين و منطقي بود، بر اصل مذاکره با آذربايجان و کردستان‌ تأکيد داشت. در همان هنگامه‌ رزم‌آرا قشونهاي ارتش را به‌ اين مناطق براي سرکوب نظامي ارسال نمود. چنين تجربه‌اي را کردستان همچنين در زمان “دولت موقت” نيز نمود، آن هنگام که‌ رهبران کردستان با وزراي دولت موقت در مذاکره‌ بودند، درحاليکه‌ که‌ ستونهاي ارتش را روانه‌ي کردستان مي‌کردند و حتي بر فضاي سنندج حين مذاکره‌ مانور نظامي مي‌دادند! به‌ هر حال هدف اصلي رهبران جنبش کردستان و آذربايجان دستيابي به‌ حقوق تضييق‌شده‌ي خود بود.

براي اين جنبشها و هر جنبش ملي ديگري بديهي است که‌ سياست خارجي براي کسب کمک جهت پيگيری گزينه‌ی دوم‌ براي زماني داشته‌ باشند که‌ حکومت مرکزي بر سياستهاي شووينيستي خود اصرار ورزد و آن را با نيروي نظامي تحميل کند.

و همچنين اين را نيز از ياد نبريم که‌ چه‌ جنبش آذربايجان و چه‌ کردستان کتمان و انکار نکرده‌اند که‌ حق تعيين سرنوشت براي خود قائلند. تأکيد بر اين حق بدين معناست که‌ چنانچه‌ آنها به‌ حقوق خود در چهارچوب ايران نرسند، حق تشکيل دولت مستقل را براي خود قائل هستند. اين آلترناتيو زمان دو جمهوري آذربايجان و کردستان هم نيز وجود داشت. از اين منظر نيز اتخاذ يک سياست خارجي فعال و ارتباط با کشورهاي ديگر امري بديهي است.

با همه‌ي اين احوال، عليرغم ادعاهايي که‌ از سوي سازمانهاي امنيتي و پيروان افکار شووينيستي در ارتباط با حکومت آذربايجان و جمهوري کردستان طرح مي‌شوند، حکومت شوروي هيچگاه‌ قصد نداشته‌ از استقلال آذربايجان و کردستان دفاع نمايد، بلکه‌ اتفاقاً نقش بازدارنده‌ي نيز داشته‌ است. سياست اتحاد شوروي بر محور مصالح اقتصادي خود چرخيده‌ است و حتي در زمانهايي از رضا شاه‌ و به‌ويژه‌ آتاتورک دفاع نموده‌ است و در سرکوب جنبش کردستان با دولت ترکيه‌ همکاري نيز نموده‌ است.

کردستان جاي خود، اين حکومتها زندانهاي خود را قصابخانه‌ي آزاديخواهان و کمونيستها کرده‌ بودند و صدايي از حکومت  ‘سوسياليستي’ بلند نمي‌شد، چه‌ برسد به پشتيباني از‌ جنبش کردستان يا آذربايجان. آن هم آن زمان که‌ از حيث اقتصادي ناتوان بود و از سوي غرب تحت فشار قرار داشت.

6. موجد جنبشهای ملی ـ منطقه‌ای تبعيض است يا ضعف حکومتهای مرکزی؟

حکومتهای حاکم بر ايران تاکنون قادر نگشته‌اند پاسخي شايسته‌ بر مبناي برابري و آزادي به‌ خواسته‌هاي اين جوامع بپاخاسته‌ بدهند. ابزار حاکمان آسيميلاسيون فرهنگي ـ زباني (همگون‌سازي)، اعمال تبعيضات گوناگون بر دسته‌اي و برترشمردن دسته‌اي بر دسته‌اي ديگر، اعمال استعمار داخلي، تحريف حقايق در مورد ماهيت جنبشهاي مزبور، توسل به‌ زور و خشونت براي مهار آنها، …. بوده‌ است. بديهي است که‌ با ضعف نيروي سرکوب و غيبت خشونت دولتي اين جنبشها فرصت تجديد حيات سازماني خود را بيابند.

در چنين فضايي خشمهاي انباشته‌ در دلها، آمالها و آرزوهاي ديرين بندشده‌ در قفسه‌ي سينه‌ها به‌ يکباره‌ فرصت طرح بيروني مي‌يابند. حاميان شرمگين و خودباخته‌ي استبداد و فاشيسم ريشه‌ي اين طغيانها را اما نه‌ در اين بي‌عدالتي‌ها، نه‌ در نارضايتي‌هاي منتنج از آن، که‌ در ضعف قدرت سرکوب و غيبت خشونت دولتي (!) مي‌بينند.

بديهي است که‌ آنها دير يا زود عملا در دامان حکومتها بيافتند، حتي اگر ظاهراً در اين يا آن مورد عداوتی هم با آنها داشته‌ باشند. آنها توجيه‌گران خشونت دولتي و مروجان بازتوليد آن خواهند شد.

7. آيا کردستان راه‌ ديگری جز مقاومت در پيش داشت؟

چنين وضعيتي را پس از انقلاب نامبارک اسلامي سال 57 نيز داشتيم. کردستان به‌ همراهي تني چند از افسران انقلابي ارتش، اين و آن پادگان و مرکز نظامي رژيم سرکوبگر را خلع سلاح نمود، همانطور که‌ در مابقي ايران چنين شده‌ بود. براي کردستان که‌ تنها قرباني استبداد نبود، بلکه خارج از آن‌ از شووينيسم و تمرکز قدرت سياسي، اقتصادي و فرهنگي نيز آسيب ديده‌ بود، با رفتن شاه‌ و تشريف‌فرمايي خميني جنبش و انقلاب به‌ ثمر نرسيده‌ بود که‌ سلاحهای مصادره‌ شده‌ را تسليم حاکمان کند.

کردستان قبل از اينکه‌ با شاه‌ مشکل داشته‌ باشد، با ساختار سياسي حاکم مشکل داشت. اين ساختار هنوز دست نخورده‌ باقي مانده‌ بود. هيچ نشاني از تغيير در اين ساختار ضددمکراتيک و تبعيض‌آميز ديده‌ نمي‌شد. لذا کردستان دنباله‌رو خميني نشد، آنطور که‌ ـ براي نمونه‌ ـ بخشي از جبهه‌ي ملي ايران و نهضت آزادي شد. دکتر سنجابي، دبير کل وقت جبهه‌ي ملي در مصاحبه‌ با راديو بي‌بي‌سي مي‌گويد: “آيت‌الله‌ خميني شخصيتي است که‌ شايد صدها سال لازم باشد تا مردي به‌ عظمت و بزرگي ايشان در يک جامعه‌ ظاهر شود.

من به‌عنوان نماينده‌ي يک جبهه‌اي از ملت ايران کمال تأسف و تألم را دارم که قدر اين شخص بزرگوار را آنچنان که بايد نشناختند [ندانستند] و گوش به حرفهاي او ندادند و [و به‌ همين دليل] وضعيت به اينجا رسيده است.” اينجا از داريوش فروهر سلاخي شده‌ توسط حکومت خميني نقل‌قول نمي‌آورم که‌ آن زمان در وصف “شخصيت خدايي اين مرد بزرگ” چه‌ مي‌گفت. آري، احزاب کردستان نه‌ مي‌خواستند و نه‌ مي‌توانستند چون بخشی از جبهه‌ي ملي‌ها و ملي ـ مذهبي‌ها و حزب توده‌ی ايران مداح خميني شوند.

احزاب کردستان نه‌ مي‌خواستند و نه‌ مي‌توانستند در رفراندومي شرکت ورزند که‌ سرتاپا نادمکراتيک بود. به‌ جاي آن تلاش کردند، طي سفرهاي طولاني به‌ قم و تهران رهبران تازه‌ي حکومت اسلامي را از مطالبات خود آگاه‌ سازند. پاسخ حکومتيان مغلطه‌گرايانه‌ و فريبکارانه‌ بود. از سويي اين يا آن را براي مذاکره‌ مي‌فرستادند و از سوي ديگر خلخالي را جان جوانان کردستان انداخته‌ بودند و از سويي ديگر ستون ستون ارتش و پاسدار روانه‌ي کردستان مي‌کردند.

رژيم ايران هيچگاه‌ بطور واقعي در پي پاسخ صلح‌جويانه‌ به‌ مطالبات ابتدايي مردم کردستان نبود. اين را نه‌ تنها فرماندهان صادق خود رژيم، بلکه‌ شخص شخيص آقاي رفسنجاني اذعان نموده‌ است، آن هنگام که‌ پس از ترور دکتر قاسملو در حين مذاکره‌ با رژيم مورد پرسش قرار مي‌گيرد که‌ آيا با حزب دمکرات مذاکره‌ مي‌کنند و پاسخ مي‌دهند که‌ آن هنگام که‌ احزاب کردستان کل کردستان را در اختيار داشتند، حاضر به‌ مذاکره‌ نبودند، چگونه‌ اکنون که‌ يک وجب از کردستان را در اختيار ندارند، با آنها مذاکره‌ مي‌کنند.

باري، اين درحالي است که‌ خود رژيم در راديويش اعلام نمود که‌ دکتر قاسملو درحاليکه‌ با نمايندگان دولت ايران در حال مذاکره‌ بوده‌ از سوي منافقين ترور شده‌ است!

به‌ هر حال، اين يادآوري از اين جهت شد که‌ نشان داده‌ شود که‌ آغاز جنگ در کردستان دو دليل عمده‌ داشت: نخست اينکه‌ رژيم آماده‌ نبود، تن به‌ رفع تبعيضات از مردم کردستان بدهد و دوم پيشروان سياسي کردستان نيز نمي‌توانستند بمانند جرياناتي چون “ملي‌” و “ملي ـ مذهبي”ها تن به‌ اراده‌ي ارتجاعي رژيم اسلامي بدهند و مغلوب هژمونی آن شوند.

ناگفته‌ نماند که‌ اين اولين بار نيست که‌ نيروها و افرادي که‌ صفت “ملي” را يدک مي‌کشند، مغلوب و معشوق ديکتاتور مي‌شوند. در جنبش ملي‌کردن نفت نيز غير از چند نفر معدود چون دکتر فاطمي، شايگان، … کل رهبران جبهه‌ي ملي که‌ به‌ قول خودشان بر ضد استعمار مي‌جنگيدند، تسليم دولتي شدند که‌ استعمار روي کار آورده‌ بود….

8. دليل خصومت مهرآساها با کردستان چيست؟

آقای مهرآسا، در خانه‌ی شيشه‌ای نشسته‌اند و به‌ ديگران سنگ‌پراکنی می‌کنند. بگذاريد تاريخ واقعی “ملی‌گرا”ها را ورق نزنيم که‌ پس از آن کودتا کداميک از آنها کدام سفارت بيگانه‌ سردرآورند که‌ يقيناً به‌ سودشان نخواهد بود. خود آقای مصدق هم آن قهرمان تاريخ دمکراسی‌خواهی مردم کشورمان نيست. کافی است نگاهی به‌ دفاعيات وی بياندازيم و آن را مثلاً با دفاعيات قاضی‌محمد مقايسه‌ کنيم. اين بحث اما فعلاً بماند.

“مليون” اساساً هيچگاه‌ پيشگامان جنبش دمکراسی‌خواهی مردم کشورمان نبوده‌اند که‌ اکنونش باشند. اتفاقی نيست که‌ همچنان شاهد هستيم که آنها‌ در ارتباط با رفع ستم از بخشهاي وسيعي از مردم ايران به‌ دلايل زباني، ديني و مذهبي، در ارتباط با اعطاي حق مديريت سياسي منطقه‌ای در کنار و آغوش رژيم هستند.

رسوبات فاشيستي و شووينيستي در بخشي از اپوزيسيون دمکراسی‌ستيز مانع از آن است که‌ سرسازگاري با فدراليسم که‌ همان تقسيم وظايف و حقوق بين مرکز و مناطق است، داشته‌ باشند. اين البته‌ آنقدرها هم حيرت‌انگيز نيست. به‌ هر حال قدمت سلطه‌ي شووينيسم قومي و مذهبي در ايران به‌ قريب يک سده‌ مي‌رسد.

عده‌اي در فضاي سياسي آن پرورش يافته‌اند و تاکنون به‌ دلايل سياسي و ايدئولوژيک توانايي آن را نداشته‌اند، از دايره‌ي آن خارج شوند. اين يکي ـ دو درصد در هر جامعه‌اي که‌ سابقه‌ي مشابهي داشته‌ است، پيدا مي‌شود. اما هميشه‌ در حاشيه‌ مي‌مانند.

در آلمان نيز جماعتي داريم که‌ ليل و نهار از “ملت آلمان” سخن مي‌گويند و هر اسم را يک صفت “ملي” چاشني‌اش مي‌کنند، آن هم هفت دهه‌ پس از پايان سلطه‌ي ناسيوناليستها. چه‌ مي‌شود کرد، عده‌اي نمي‌آموزند.

9. جبهه‌ی ملی ‘ملی‌گرا’ و جنبش ملی کردستان ‘قومگرا’؟!

بخش عمده‌اي از مخالفين فدراليست ناصادق نيز هستند؛ آنان اتهام قوميت‌گرايي که‌ متوجه‌ خود آنها و رژيم حاکم بر ايران هست را متوجه‌ جانبداران فدراليسم و رفع تبعيضات قومي و ملي و مذهبي مي‌کنند! اين مثل اين مي‌ماند که‌ اتهام جانبداري از حکومت بورژوايي به‌ يک سوسياليست، اتهام مردسالاري به‌ يک فمينيست، اتهام جانبداري از ديکتاتور به‌ يک آزاديخواه‌ زده‌ شود!

مخالفان فدراليسم شهامت اين را ندارند بگويند که ‌در لوای ستيز با فدراليسم از تمرکز و تراکم موجود، همان ساختاری که‌ بر بطن آن ‘جمهوری’ اسلامی ايران با اختيارات زمينی و آسمانی‌اش شکل گرفته‌، دفاع می‌کنند، هر چند که‌ می‌دانند که‌ يکي از سرچشمه‌هاي اصلي تبعيضات روارفته‌ بر مردم کردستان، بلوچستان، خوزستان، ترکمن‌صحرا و آذربايجان همين تمرکز و تراکم بالاي ساختار سياسي، اقتصادي و فرهنگي در کشور مي‌باشد.

رسالت فدراليسم تقسيم عادلانه‌ي اين قدرت بين سطح مرکزي و سطح مناطق مي‌باشد. اين ـ همانطور که‌ فوقاً گفته‌ شد ـ يکي از پيش‌شرطهاي اصلي استقرار دمکراسي در کشورمان نيز هست. هيچ عقل سليمي، چه‌ برسد به‌ خرد دمکراتيک، نمي‌تواند مخالفتي با آن داشته‌ باشد، چرا که‌ تمرکز قدرت سياسي يک کشور

ـ نه‌ اخلاقي و منصفانه‌ است،

ـ نه‌ به‌ لحاظ اصول کشورداري و مديريت اداري و سياسي سودمند است،

ـ نه‌ از لحاظ دمکراتيک و تفکيک افقي و عمودي قوا و ارگانهاي محدود تصميم‌گيري قابل دفاع است،

ـ نه‌ از حيث نزديکي ارگانهاي تصميم‌گيري به‌ مردم و اجراي اصل سوبسيدياريتي مردمي است،

ـ نه‌ قادر است پاسخ مطالبات منطقه‌اي براي خودمختاري و مديريت سياسي منطقه‌اي را بدهد و

ـ نه‌ قادر است بطور شايسته‌ اين مناطق را در تصميم‌گيريهاي کلان کشور مشارکت دهد و اين احساس و ندا را به‌ آنها بدهد که‌ کشور به‌ آنها نيز تعلق دارد.

اين است که‌ هر روز به‌ شمار جانبداران فدراليسم افزوده‌ مي‌شود و طرفداران تمرکز را به‌ تهاجم واداشته‌ است. اگر شصت و شش سال پيش به‌ خواست برحق جنبشهاي ملي ـ دمکراتيک آذربايجان و کردستان براي فدراليزه‌کردن ايران و اجراي انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي، دستاورد انقلاب مشروطيت، با خشونت برخورد نمي‌شد، محتملاً اکنون در ايران حکومت وحشتناک متمرکز ولايت فقيه‌ را نمي‌داشتيم، محتملاً يک نظام دمکراتيک يا نيمه‌‌‌دمکراتيک مي‌داشتيم، حوادث ناگوار پس از انقلاب بهمن 57 نيز نمي‌داشتيم.

اگر دست کم پس از انقلاب به‌ خواستهاي برحق مردم کردستان ترتيب اثر داده‌ مي‌شد، اکنون دامنه‌ي اين خواستها به‌ بخشهاي ديگر ايران کشيده‌ نمي‌شد و اگر در آينده‌اي نزديک به اين‌ خواستها ترتيب اثر داده‌ نشود، راديکاليسم در هر دو سو، به‌ويژه‌ در ميان طرفداران جدايي و استقلال، گسترش خواهد يافت و اين يقيناً در خدمت همزيستي مسالمت‌آميز و استقرار دمکراسي  و حفظ ‘تماميت ارضي ايران’، شاه‌بيت ناسيوناليستهای وطنی، نخواهد بود.

10. احزاب کردستان و فدراليسم قومی ـ قبيله‌ای؟!

آقای مهرآسا “فدراليسم بر اساس قوم و قبيله و زبان‌” را به‌ احزاب کردستان منتسب می‌سازند و می‌فرمايند که‌ اين برای ايران مضر و غيرممکن است. دليل آن را هم پراکندگی زبانی عنوان می‌کنند. همانطور که‌ خواهيم ديد، آقای مهرآسا شيپور را باز از دهان گشادش می‌زنند، معادله‌ را ـ حال غرض‌ورزانه‌ يا ناآگاهانه‌ ـ معکوس نموده‌ است.

هر چند پاسخ اين ايراد آبکی آقای مهرآسا و امثال ايشان بارها داده‌ شده‌ است، اما به‌ اجمال هم شده‌ چند نکته‌ای را خدمت ايشان و همفکران ايشان عرض می‌کنم، آنهم با زبانی که‌ ايشان متوجه‌ شوند:

به‌ هر حال خود آقای مهرآسا نيز نمی‌توانند کتمان ‌کنند که‌ ما در ايران متکلمين زبانهای متفاوت داريم. هر يک از اين جوامع زبانی هم مناطق به‌هم‌پيوسته‌ای را تشکيل می‌دهند؛ کردستان، آذربايجان، بلوچستان، خوزستان، …

يکی از اصول اوليه‌ی دمکراسی و حقوق بشر آموزش به‌ زبان مادری است. زبان مادری و فرهنگ نيز اصل و اساس هر نظام آموزشی دمکراتيک می‌باشد. لذا بايد در هر منطقه‌ای که‌ اکثريت ساکنان آن را متکلمين يک زبان معين تشکيل می‌دهند، اين نظام آموزشی بر اساس آن زبان سامان داده‌ شود.

هيچ انسان غيردمکرات و نيمه‌دمکراتی نمی‌تواند تعارض جدی با حق و آزادی خودمديريتی منطقه‌ای داشته‌ باشد.

علاوه‌ بر اين، ما در ايران به‌ هر حال به‌ يک تقسيمات کشوری و استان‌بندی نيازمنديم. پرسش اين است که‌ اين تقسيم‌بندی بر چه‌ اساسی خواهد بود؛ آيا معيارهای (“امنيتی”، بخوان سياسی) تاکنونی که‌ منشاء مشکلات امروز ما شده‌اند يا ميل و رأی ساکنان هر کدام از اين مناطق؟ آيا می‌شود از دور برای اين مردمان تعيين کرد که‌ متعلق به‌ کدام استان و تحت چه‌ عنوان باشند؟

کيست نداند که‌ تمرکز و تراکم اداری و سياسی چه‌ مشکلات و دشواريهايی از حيث مديريت صحيح، رعايت اصول دمکراتيک، سلامتی دستگاه‌ دولتی، برانگيختن احساس گريز از مرکز  و بيگانه‌کردن مناطق غيرمرکزی با مرکز و غيره به‌ دنبال دارد؟ به‌ قول آقای رضا پهلوی، اگر هم زمانی بدليل فقدان ساختارهای دولتی در مناطق مختلف ايران تمرکز ضرورت داشته‌، امروز بايد عکس اين روند طی شود. آقای مهرآسا متأسفانه‌ از درک اين ‌واقعيت ساده‌ نيز عاجز مانده‌ است.

خوب، حال که‌ می‌دانيم که‌ ايران از جوامع زبانی متفاوت (حال بحث “قوم” و “ملت” بودن آنها بماند) تشکيل شده‌ است، حال که‌ می‌دانيم به‌ هر حال به‌ يک نوع دمکراتيک از تقسيم‌بندی استانی نياز منديم و نمی‌توانيم خواست ساکنان اين استانها را در نظر نگيريم، حال که‌ می‌دانيم که‌ احقاق خودمديريتی منطقه‌ای از ملزومات دمکراسی است، حال که‌ می‌دانيم که‌ تمرکز سياسی مضر است و بايد عکس آن را طی کرد، ديگر مخالفت با فدراليسم که‌ عدم تمرکز سياسی و اداری است، چه‌ معنا و مفهومی می‌تواند داشته‌ باشد؟ آيا می‌توان اين منطق و انديشه‌ را “قومگرايی’ ناميد؟

11. زبان و تقسيمات کشوری

آقای مهرآسا مدعی شده‌اند که‌ “تازه‌ احزاب کردی فدراليسم استانی هم نمی‌خواهند، قومی می‌خواهند”! می‌دانيم که‌ در سياست کمتر اصل و پديده‌ای تابو و ايستا است، به‌ويژه‌ اگر منشاء بحران شده‌ باشد. يکی از منشاهای بحران در ايران در ارتباط با موضوع مورد بحث در تقسيمات استانی کنونی کشور نهفته‌ است..

اين تقسيمات بر اساس ملاحظات حکومتی برپاشده‌ است و اهداف سياسی ناپاکی را دنبال می‌کند و خواست و اراده‌ی ساکنان آن مناطق در آن درنظر گرفته‌ نشده‌ است. لذا هر حکومت دمکراتيکی که‌ در ايران بر سر قدرت بيايد، نمی‌تواند سيما و تقسيمات کشوری برخاسته‌ از نظام متمرکز و غيردمکراتيک گذشته‌ را به‌ حال خود بگذارد.

چنانچه‌ چنين تقسيمات دمکراتيکی هم بر اساس رأی مردم و زبان ساکنان صورت گيرد، نوعی تطابقت و هم‌پوشی زبان و به‌ قول آقای مهرآسا “قوم” با استان بوجود می‌آيد. لذا آنچه‌ احزاب کردستان مطالبه‌ می‌کنند، به‌ نوعی فدراليسم استانی نيز است. مبنا و معيار آنها اما تقسيمات کنونی غيردمکراتيک و بحران‌زای کشور نيست، بل بازسازی و دمکراتيزه‌کردن آن است.

اما هويداست که‌ مبنای آقای مهرآسا همين تقسيمات و استان‌بندی است. به‌ هر حال زبان و تقسيمات کشوری و استان‌بندی و فدراليسم می‌توانند با هم در تطابقت قرار داشته‌ باشند و هم‌پوش باشند، همانطور که‌ برای نمونه‌ در کانادا شاهد آن هستيم. آيا بدين دليل فدراليسم در کانادا را می‌توان “فدراليسم قومی” ناميد؟!

اتفاقاً فدراليسم بر اساس تقسيمات کشوری و استان‌بندی کنونی ممکن است منشاء بحران باشد، چرا که‌ اولين خصيصه‌ی هر نظام فدرال خودمختاری فرهنگی و زبانی است. استقرار يک نظام آموزشی دوزبانه‌ ناممکن نيست، اما بدون دشواری هم ممکن نيست. اصولی آن است که‌ بر اساس خواست مردم ساکن آن استان تقسيمات مجددا، اين بار به‌شيوه‌ی دمکراتيک، صورت پذيرد. و اين يعنی تغيير تقسيمات کنونی کشور.

باز تکرار می‌شود: استقرار فدراليسم بدون توجه‌ به‌ عنصر زبان و فرهنگ و بدون درنظرداشت ميل و اراده‌ی مردم هر کدام از مناطق و استانها‌ هم به‌ لحاظ عملی دشوار است و هم تنش‌زا است، چرا که‌ هسته‌ و ماهيت اصلی فدراليسم در استقلال فرهنگی و زبانی نهفته‌ است. آيا تشکيل يک استان يا ايالت از شهرها و مناطقی که‌ اکثريت غالب مردم آنها را سخنوران يک زبان معين تشکيل می‌دهند، ممکن‌تر و آسان‌تر است يا از متکلمين چند زبان؟

می‌گويند ما در ايران پراکندگی زبانی داريم. تنها بخشی از اين گزاره‌ صحيح است. حقيقت امر اين است که‌ ما در ايران هم مناطق به‌هم‌پيوسته‌ی متکلمين يک زبان داريم و هم بخشی از متکلمين زبانهای مختلف در پهنه‌ی ايران پراکنده‌اند. برای پاسخ به‌ اين وضعيت از مکانيسمهای همزمان بهره‌ گرفته‌ می‌شود:

خودمختاری منطقه‌ای/جغرافيايی به‌ مفهوم تشکيل حکومتهای خودمختار منطقه‌ای برای تقابل با تبعيض منطقه‌ای، آسيميلاسيون و تمرکزگرايی، برای اعطای حق خودمديريتی منطقه‌ای و مشارکت جمعی در مديريت کل کشور (مثلاً در شمايل مجلس سنا)،

صيانت از اقليتها به‌ مفهوم اعطای حق تعلق به‌ اقليت زبانی به‌ گروهی از مردم که‌ در يک ايالت معين در اقليت زبانی قرار دارند برای صيانت از زبان و فرهنگ خود،

خودمختاری شخصی به‌ مفهوم اعطای خودمختاری شخصی به‌ هر يک از شهروندان ايران در هر کدام از مناطق ايران که‌ باشند، برای حفظ و آموزش زبان و فرهنگ خود،

تضمين حقوق شهروندی برای تکاتک مردم ايران در هر نقطه‌ای از اين خاک زندگی کنند.

به‌ عبارتی ديگر نظام سياسی فدرال بر چهار شقه‌ی فوق استوار خواهد بود. اين مکانيسمی است که‌ در تعدادی از کشورهای مدرن و دمکراتيک و متمدن جهان تجربه‌ شده‌ است و ابداع ذهن عده‌ای آرمانگرا نيست.

12. ترسيم سيمايی غيرواقعی از فدراليسم

گفته‌ می‌شود که‌ تقسيم‌بندی شفاف ايالتها و استانها بر اساس زبان بدين مفهوم که‌ در هر کدام از ايالتها يا استانها تنها سخنوران يک زبان زندگی کنند ممکن نيست. البته‌ که‌ ممکن نيست. مگر کسی هم اين را ادعا کرده است‌؟ مگر کسی در پی اين است؟ اساساً کجای دنيا چنين چيزی ممکن بوده‌ است که‌ در ايران ممکن باشد؟ اما با اين وصف کشورهای متعدد و متنوع فدراليستی داريم.

بحث تنها اين بوده‌ که‌ مناطق به‌هم‌پيوسته‌ی هر يک از زبانها بر اساس رأی و تمايل مردم آنها‌ از يک ساختار فدرال منطقه‌ای خود برخوردار گردند. همواره‌ در حاشيه‌ی اين مناطق جمعيتی مختلط خواهيم داشت. مگر اکنون چنين نيست؟ چرا بايد وضعيت کنونی عادی باشد، اما در يک نظام فدرال غيرطبيعی؟!!

در ضمن مگر قرار است که‌ بين اين ايالتها سيم‌ خاردار کشيده‌ شود؟! تا جايی که‌ به‌ اصلی‌ترين جريانات آذربايجان و کردستان مربوط می‌شود، طبق برداشت من آنها در سطح منطقه‌ای نيز خواهان کم‌رنگ‌شدن مرزهايی که‌ همزبانان آنها را از آنها جدا کرده‌ است، نيز هستند و اين مرزها همان نقشی را داشته‌ باشند که‌ در اروپا دارند.

بحث آنها در چهارچوب ايران نيز تنها بر سر اين است که‌ به‌ اين مناطق حق خودمديريتی و اداره‌ی امور داخلی خود داده‌ شود. پرسش بعدی که‌ پيش می‌آيد اين است که‌ تعيين حدود اين مناطق بر چه‌ مبنايی و توسط کی صورت گيرد.

بحث احزاب کردستان ـ تا جايی که‌ من دنبال کرده‌ام ـ اين است که‌ تعيين آنها بايد بر مبنای زبان (به‌ مثابه‌ی يکی از اصلی‌ترين عناصر فرهنگ) و توسط خود مردم اين مناطق صورت پذيرد. آيا مکتب دمکراتيکی را می‌توان يافت که‌ بتواند مخالفت جدی با اين موضع و پاسخ آزاديخواهانه‌ داشته‌ باشد؟

13. مستمسک “آذربايجان غربی”

عده‌ای از مدافعان شووينيسم از تقسيمات کشوری کنونی دفاع می‌کنند و بلافاصله‌ مسأله‌ی آذربايجان غربی را پيش می‌کشند. آنها در پيش‌کشيدن اين بحث اميال مثبت ندارند. بر مبنای انديشه‌ و ملاحظات ناسالمشان می‌خواهند در انتها خلقهايی چون آذری و کرد را به‌ جان هم بياندازند و بعد بگويند “ما از اولش می‌دانستيم که‌ اين دو ‘قوم’ توانايی اداره‌ی خود و حل معضلات خود را ندارند” و “از اولش می‌دانستيم که‌ فدراليسم باعث جنگ و خونريزی می‌شود”.

بعداً هم مثلاً برای پايان دادن به‌ جنگ داخلی و نجات موطن و تماميت ارضی ماشين جنگی خود را حواله‌ی آن ديار کنند. در چنين حالتی آنها هم آذربايجان را با کردستان مهار کرده‌اند و هم کردستان را با آذربايجان. اين آن سناريويی است که‌ از اول تقسيمات کشوری دنبال آن بوده‌اند.

به‌ برداشت من ترس اصلی آنها کمتر از کردستان، که‌ به‌ دلايل عديده‌ بيشتر از آذربايجان بوده‌ است؛ جمعيت و گستره‌ی جغرافيايی قابل ملاحظه‌ی آذربايجان، نفوذ آذريها در دستگاه‌ امنيتی، نظامی، اقتصادی و حتی روحانيت مرکز، … و وجود دو همسايه‌ی قدرتمند ترکيه‌ و آذربايجان، خطه‌ی آذربايجان ايران را برای حکومتمداران و مرکزگرايان شووينيست به‌ يک تهديد بالقوه‌ تبديل ساخته‌ است.

 تجربه‌ نشان داده‌ هر آينه‌ آذربايجان به‌ گستره‌ و ژرفی کردستان (به‌مانند دوره‌ی حکومت ملی آذربايجان) به‌ خودآگاهی ملی دست يابد، شووينيسم مرکزگرا، زبان‌گرا و مذهب‌گرا مشکلات جدی پيدا خواهد کرد. تصور هم نمی‌کنم حکومت مرکزی تا ابد بتواند مردم آذربايجان را از ابتدايی‌ترين حقوق خود با حلوای آسيميلاسيون و حل آن درماشين دولتی و چماق‌کردن عناصری ارتجاعی از آن برای کشتار مردم کردستان مهار کند.

آذربايجان چه‌ در انقلاب مشروطيت و چه‌ در تأسيس و هدايت سازمانهای سياسی چپ و مردمی ايران نقش بسيار برجسته‌ داشته‌ است. مدتها نقش اين مردم ـ غير از مقطع حرکت طرفداران آيت‌الله‌ شريعتمداری ـ تنها به‌ فعاليت عناصر فرهيخته‌ و روشنفکر در سازمانهای سياسی سوسياليستی ايران و در سازمان مجاهدين خلق ايران محدود مانده‌ بود و لذا غير از جمعی از روشنفکران و نخبگان آن (در هيبت سازمانهای سياسی ايران) با کردستان همراه‌ نشدند، طوري که‌ امثال حسنی يکه‌تاز ميدان شد.

اما تصور اينکه‌ نخبگان آذربايجان در آينده‌ هم چنين کنند، برايم بسيار دشوار است. شايسته‌ است که‌ آذربايجان و کردستان متحدا موتور و محرک تحول دمکراتيک ايران شوند و ميدان را برای نيروهای غيردمکراتيک و ناسيوناليست در هر دو خطه‌ و در مرکز خالی نکنند.

اين پيشتازی همچنين بايد در عرصه‌ی نظری باشد. يکی از اين عرصه‌ها که‌ پيوسته‌ چون پيراهن عثمان در مقابل آذربايجان و کردستان علم می‌شود، مسأله‌ی آذربايجان غربی است. همه‌ می‌دانيم نه‌ همه‌ی آذربايجان در محدوده‌ی آذربايجان غربی و شرقی قرار دارد و نه‌ همه‌ی مناطقی که‌ در چهارچوب اين استان با اهداف مشخص قرار گرفته‌ شده‌‌اند از ساکنين آذری‌زبان تشکيل شده‌اند. صدالبته‌ اين امر برای کردستان و ديگر استانهای ايران نيز صدق می‌کند. معيار ما بايد رأی و اراده‌ی مردم هر ده‌ و شهر و منطقه‌ای باشد.

طبيعی است که‌ ما هميشه‌ اقليتی کردزبان در آذربايجان و آذری‌زبان در کردستان خواهيم داشت. بحث سازنده‌ی ما همچنين بايد در ارتباط با اعطای حقوق اين اقليتها باشد.

پاسخ امثال آقای مهرآسا اين است که‌ حال که‌ به‌ زعم ايشان تکليف يک استان را نمی‌توانيم روشن کنيم، بايد حقوق فرهنگی و سياسی و اداری را از کل مردم اين استان و البته‌ بقيه‌ی استانهای ايران گرفت و در ‘مرکز” برايشان نسخه‌ صادر کنند که‌ چگونه‌ زندگی کنند، کجا زندگی کنند، تحت چه‌ نامی زندگی کنند و با چه‌ زبانی زندگی کنند…

پاسخ ما اين است که‌ اگر در آينده‌ مشکلی هم از اين دست داشته‌ باشيم، منشاء آن فدراليسم و خودمختاری نيست، بلکه‌ قبل از هر چيز فرهنگ عقب‌مانده‌ و غيردمکراتيکمان است. آيا اگر چنين مشکلی بود و ما نتوانستيم برخوردی دمکراتيک با اين مسأله‌ داشته‌ باشيم، راه‌ چاره‌ استمرار استبداد و ديکتاتوری است؟ اگر نيست، بايد يافتن پاسخی در چهارچوب قواعد شناخته‌شده‌ی دمکراتيک برای اين استان و مابقی معضلات کشورمان ممکن باشد. با حذف صورت مسأله‌ مسأله‌ حل نمی‌شود.

اگر به‌ دمکراسی باور راستين داشته‌ باشيم، بايد بدانيم که‌ اين پديده‌ی بغرنج‌ دير يا زود تحت شرايط دمکراتيک (يا به‌ قول عده‌ای “ضعف اقتدار مرکز” که‌ از مستلزمات هر جامعه‌ی مدنی و ليبرال است)، حال بحث فدراليسم باشد يا نه‌،  سر بيرون خواهد آورد. در چنين شرايطی ديگر استبداد متمرکزی نخواهد بود که‌ هر دو طرف را منکوب و سرکوب سازد. فدراليسم اتفاقاً پاسخی به‌ اين بغرنجی‌هاست.

تمرکز در شرايط دمکراتيک نه‌ تنها قادر نخواهد بود اين مشکلات را حل کند، بلکه‌ به‌ شکاف بين خود و مناطق دامن نيز می‌زند و موجبات تلاشی ايران را فراهم می‌آورد. فدراليسم ما قبل از اينکه‌ منشاء کشمکشی باشد، مکانيسمی است تبرای دمکراتيزه‌کردن و يا کاناليزه‌کردن دمکراتيک اين کشمکش. در بلژيک، اگر ساختار فدراليسم نمی‌بود، اين جامعه‌ مدتها بود که‌ از هم می‌پاشيد.

بنابراين فدراليسم راهيست برای با هم‌زيستن و نه‌ برعکس آن، مکانيسمی‌است برای پاسخ به‌ تنوعات و بغرنجی‌ها و نه‌ تشديد آنها. اين مکانيسم در بعد آذربايجان و کردستان نيز می‌تواند عمل کند.  

14. تنوع زبانی استدلالی بر له‌ يا عليه‌ فدراليسم؟

آقای مهرآسا می‌فرمايند که‌ اقوام ايران از قبيله‌هايی تشکيل شده‌اند که‌ عليرغم هم‌اقليم‌بودن زبان همديگر را نمی‌فهند و اضافه‌ می‌کنند که‌ در پهنای جغرافيای ايران بيش از بيست نوع زبان و لهجه‌ رايج است و نتيجه‌ می‌گيرند که بنابراين فدراليسم‌ بر اساس گويش محلی مضر، غيرممکن، محال و غيرقابل اجراست.

بعضی مواقع به‌ فکر فرو می‌روم و از خود می‌پرسم: جدی اين قشر از سياسيون ما اين همه‌ معرفت و ذکاوت را از کجا آورده‌اند؟ بعد پرسش‌گونه‌ به‌ خود پاسخ می‌دهم: واقعاً اگر معرفت و درايتی در کار می‌بود، با تاريخ تمدن چند هزار ساله‌يمان پديده‌هايی چون احمدی‌نژاد و چاه‌ جمکران را می‌داشتيم؟ اسلام و مذهب من‌درآوردی شيعه‌ بر ما حکومت می‌کرد؟! …

فوقاً گفته‌ شد که‌ آقای مهرآسا شيپور را از دهان گشادش می‌زنند، چه‌ که‌ هنوز متوجه‌ نشده‌اند که‌ موضوع چيست. اما ابتدا اجازه‌ بدهيد بر اين مجموعه‌گزاره‌ی آقای مهرآسا که‌ در نقل آن نهايت امانتداری رعايت شده‌، قدری بيشتر مکث کنيم:

آقای مهرآسا به‌ يقين تنها مردم آذربايجان و کردستان و خوزستان و بلوچستان و ترکمن‌صحرا را قوم و قبيله‌ می‌دانند.

همچنين متوجه‌ شديم که از نظر آقای دکتر‌ هر کدام از اين ‘اقوام’ چندين ميليونی از “قبيله‌هايی” تشکيل شده‌اند.

هر کدام از اين قبيله‌ها زبانهای متفاوت دارند.

افراد قبيله‌ها زبانهای همديگر را هم نمی‌فهمند.

احزاب فدراليستی فدراليسم را بر اساس “گويش محلی” می‌خواهند.

در ايران بيست نوع زبان و لهجه‌ داريم.

نتيجه‌ می‌گيرند در کشوری، آن هم کشور بسيار پهناوری چون ايران، که‌ بيش از 20 زبان و لهجه‌ وجود داشته‌ باشد، فدراليسم ممکن نيست.

و باز اجازه‌ بدهيد آن روی سکه‌ی سخنان داهيانه‌ی آقای مهرآسا را بخوانيم: قوم به‌ مجموعه‌ای از قبيله‌ها گفته‌ می‌شود که‌ زبان همديگر را نمی‌فهند! هر جايی هم زبانها و گويشهای مختلفی وجود داشت، فدراليسم بلاموضوع و حتی غيرممکن است!

بنابراين به‌ زعم ايشان فدراليسم در کشوری معنا پيدا می‌کند که‌ يک زبان وجود داشته‌ باشد! يا اينکه‌ مردم بايد اول زبانهای همديگر را بفهمند، بعد فدراليسم برقرار کنند! با چنين تعريف “علمی” بايد مردم کشورهايی چون اسپانيا، کانادا، بلژيک، سويس، هند، … خيلی از دانش روزگار عقب مانده‌ باشند که‌ خلاف برداشت آقای مهرآسا عمل کرده‌اند.

اکنون پنج دهه‌ از زندگی راقم اين سطور می‌گذرد، کرد هم هستم، تاکنون نه‌ از والدين خود و نه‌ از هيچ کس ديگری نشنيده‌ام که من به‌ “قبيله‌ای” تعلق داشته‌ام. اساساً قبيله‌ای را هم نمی‌شناسم که‌ بدانم زبانش را می‌فهمم يا نه‌. تصور می‌کنم بر خوانندگان اين سطور نيز ‌چنين رفته‌ باشد. حال آقای دکتر، عضو جبهه‌ی ملی و مقيم کاليفرنيا از کجا می‌داند، برايم يک معماست.

احتمال می‌دهم آقای مهرآسا چيزهايی در مورد قبايل سرخپوست آمريکا شنيده‌ باشند و آن را با “عشاير” ايران اشتباهی گرفته‌ باشند. قبيله‌ و عشيره‌ اساساً دو مقوله‌ی از هم منفک هستند. و مناسبات عشايری نيز تا اندازه‌ی زيادی از زمان اصلاحات ارضی ايران در دهه‌ی چهل بدين سو برچيده‌ شده‌ است.

و اما در مورد وجود زبانها و گويشهای متفاوت:

آقای مهرآسا، عزيز من، فدراليسم به‌ويژه‌ در کشوری معنای واقعی خود را پيدا می‌کند که‌ اتفاقاً از زبانهای متفاوت تشکيل شده‌ باشد. فدراليسم برای حفظ تنوع چندزبانی و اعطای حقوق فرهنگی (در کنار سياسی و اقتصادی) استقرار می‌يابد و نه‌ برعکس آن.

اظهر من‌الشمس است که‌ در چهارچوب هر زبانی (فارسی، ترکی، کردی، انگليسی، عربی، آلمانی، …) لهجه‌های متفاوت وجود دارند و در اين کشف شما هيچ بدعتی ديده‌ نمی‌شود.

اينکه‌ برخی از زبانها مجموعه‌ای از گويشها باقی مانده‌اند و به‌ يک زبان استاندارد تبديل نشده‌اند، در درجه‌ی نخست به‌ وجود شووينيسم در ايران و در درجه‌ی دوم به‌ فقدان حاکميت سياسی سخنوران اين زبان برمی‌گردد. يکی از وظايف اوليه‌ی هر حاکميت سياسی استاندارديزه‌کردن اين زبان است.

به‌ عبارت ديگر اول زبان واحد نمی‌آيد، بعد حکومت، بلکه‌ برعکس آن صادق است. چگونه‌ بدون برخورداری از نظام رسانه‌ها (سمعی، بصری و تبعی)، نظام آموزشی و نظام اداری به‌ مردم زبان می‌آموزيد؟ آيا می‌دانيد که‌ زبان پاريس و روم چه‌ هنگام، با چه‌ ابزاری و چگونه‌ به‌ زبانهای فرانسوی و ايتاليايی تبديل شدند؟

يقين دارم که‌ کوچکترين چيزی در مورد رابطه‌ی حاکميت ملی و زبان ملی نمی‌دانيد و در مورد چيزهايی که‌ نمی‌دانيد قضاوت می‌کنيد. به‌ هر حال، وجود زبانها و گرايشهای متفاوت نه‌ استدلالی بر عليه‌ فدراليسم که‌ به‌ سود فدراليسم است. اساساً فدراليسم پاسخيست به‌ تنوع موجود برای حفظ آن در عين ايجاد وحدتی از درون آن.

يکی از جرايم و فجايع فرهنگی بزرگی که‌ حکومتهای صد سال اخير در ايران مرتکب شده‌اند، تلاش زورمندانه‌ برای آسيميلاسيون فرهنگی و زبانی و سياسی بخشهای بزرگی از مردم ايران، به‌ عبارتی ديگر جينوسايد فرهنگی بر مردمی بوده‌ است که‌ بر حسب اتفاق روزگار زبان مادری‌شان فارسی نبوده‌ است و همچنين از والدينی شيعه‌ بدنيا نيامده‌اند.

برخی از شووينيستها اينجا و آنجا منکر اين بوده‌اند که‌ چنين برنامه‌ای هدفمند دنبال شده‌ است. شما اما به‌ زبان بی‌زبانی‌تان آن را تأييد و به‌ نوعی تحسين می‌کنيد. شما قصد داريد به‌ قول خودتان “بيش از بيست زبان و لهجه‌” را قربانی يک زبان کنيد.

اگر اين تفکر شووينيستی شما تن به‌ تنه‌ی فاشيسم نمی‌زند، چه‌ نام دارد؟ می‌گوئيد مردم داخل اقليمها زبان و لهجه‌ی همديگر را نمی‌فهند. اولاً  که‌ در اکثريت موارد اين حرف شما انطباق چندانی با واقعيت ندارد. دوماً در آن مواردی هم که‌ دارد بايد گفت که‌: مگر اين تعجبی دارد؟ و مگر اين جرم است؟ می‌خواهيد نتيجه‌ بگيريد حال که‌ من اشراف به‌ زبان بسيار غنی و شيرين آذری ندارم و هم‌استانی آذری من کردی نمی‌داند، بايد هر دو خود را از تحصيل به‌ زبان آذری و کردی محروم کنيم و از نظر شما فارسی بخوانيم و با اين زبان سومی من و آذری با هم ارتباط برقرار کنيم!

آيا هيچ می‌دانيد چه‌ می‌گوئيد؟ آيا عجيب است اگر مثلا يک کلهر به‌ خوبی کرمانجی نمی‌فهمد؟!! چگونه‌، با کدام ارتباط، با کدام آموزش، با کدام رسانه‌ آن را بياموزد؟ به‌ يمن حکومت شووينيستی و متمرکز حاکم بر کشورمان که‌ در آن حتی ارتباط بين شهرهای همجوار داخل يک استان هم بسيار اندک است، چه‌ برسد به‌ ارتباط انسانهای همزبان فراسوی مرزها. مطمئنم اکثريت مردم مثلا کرمانشاه‌ به‌ مدت يک هفته‌ در شهرهای همجوار داخل خود اين استان اقامت نگزيده‌اند.

مقصد سفر شهروند کرمانشاهی به‌ پاس تمرکز وحشتناک امکانات رفاهی، پزشکی، شغلی، … تهران است و اگر بضاعتی در کار باشد شمال است و به‌ ميزان بسيار کمتری شيراز و اصفهان. شما به‌ من بگوئيد چگونه‌ کلام همزبانان خود را با‌ اندکی گويش متفاوت بلافاصله‌ بفهمد؟ شما اين را پيراهن عثمان می‌‌کنيد تا از آن استنتاج کنيد که‌ فدراليسم بلاموضوع است و ما اين را چون يک اتهام متوجه‌ شووينيستها می‌کنيم و می‌گوييم اتفاقاً بدين دليل نياز به‌ يک سيستم فدراليستی و حکومتهای خودمختار داريم.

شما اگر بر من کرد هم ايراد بگيريد که‌ چرا موفق نشده‌ام از ميان گويشهای متفاوت کردی زبانی واحد و استاندارد بوجود بياورم، اما چنين ايرادی را مطلقاً بر زبان آذری و ترکمنی و عربی و محتملاً بلوچی نمی‌توانيد وارد بياوريد، آن هم به‌ برکت حاکميتهای سياسی‌ای که‌ پاره‌های اين ملتها فراسوی مرزهای جغرافيايی ايران داشته‌اند و “افتخار” زيستن زير حاکميت ايران را نداشته‌اند. وای به‌ حال روزی که‌ مردم بحرين از ايران جدا نمی‌‌شدند. کمترين چيزی که‌ از دست می‌دادند، زبان مادری‌شان می‌بود.

در پايان تأکيد می‌شود که‌ گويشهای مختلف داخل يک اجتماع زبانی نه‌ تنها از فقر يک زبان حکايت نمی‌کند، بلکه‌ دلالتی است بر غنای و گستردگی آن. زبان آلمانی دهه‌هاست از يک استاندارد کم و بيش واحد برخوردار است. ايز زبان مورد حمايت سه‌ دولت قدرتمند آلمان و اتريش و سويس هم قرار دارد.

با وصف اين هنوز گويشهای غليظی از آن (برای نمونه‌ در بخش آلمانی‌نشين سويس) وجود دارد که‌ برای شهروندان مثلا: آلمان به‌ زبان آلمانی استاندارد ترجمه‌ می‌شود. جالب هم است که‌ عليرغم و يا بهتر بگويم به‌ دليل اين تنوع گويشی و فرهنگی در هر سه‌ کشور نامبرده‌ نظام فدراليسم برقرار شده‌ است و همانطور که‌ می‌دانيم بسيار هم موفق بوده‌ است.

ايرادی که‌ به‌ فدراليسم وارد می‌آورند از سويی تنوع زبانی و اتنيکی در ايران است و از سويی ديگر در هم تنيدگی زبانی و اتنيکی اين مردم. بدين ترتيب اين ايراد يک تناقض عمده‌ را در خود حمل می‌کند:

اگر فدراليستها می‌گويند که‌ ايران کشوری است به‌ لحاظ ملی ـ اتنيکی ـ زبانی متنوع و اما اين تنوع در نظام سياسی منعکس نشده‌ و ايران در واقع از سوی انديشه‌ای تبعيض‌گرايانه‌ بر مبنای يک مذهب و يک زبان اداره‌ می‌شود، و برای بازتاب اين تنوع در نظام سياسی و صيانت از آن نياز به‌ فدراليسم است، مخالفين فدراليسم بلافاصله‌ می‌گويند که‌ مردم ايران چنين و چنان در هم تنيده‌اند و فدراليسم آنها را از هم جدا می‌کند.

از سويی ديگر همين مخالفان فدراليسم در رد اين نظام به‌ تنوع اتنيکی و در مورد آقای مهرآسا به‌ تنوع مذهبی اشاره‌ می‌کنند! بالاخره‌ معلوم نيست که‌ از نظر آنها جامعه‌ی ايران تک‌بافتی است يا متنوع، و فدراليسم برای جامعه‌ی تک‌بافتی خوب است يا چندبافتی. واقعيت امر اين که‌ هم اين استدلال مخالفان فدراليسم غيرمنطقی است و همان آن استدلالشان، چه‌ که‌ ما هم در جوامع تک‌زبانی فدراليسم داريم و هم در جوامع چندزبانی.

و همچنين واقعيت است که‌ شايد بتوان در يک جامعه‌ی تک‌زبانی يک نظام کم و بيش دمکراتيک متمرکز را برقرار ساخت. اما استقرار يک نظام دمکراتيک متمرکز در يک جامعه‌ی برخوردار از تنوع زبانی و اتنيکی ممکن نيست. دمکراسی در چنين جامعه‌ای از کانال فدراليسم گذر می‌کند. به‌ عبارتی باز هم ساده:‌ دمکراسی در اين نوع جوامع بدون فدراليسم سراب و فريبی بيش نخواهد بود.

15. آيا فدراليسم به‌ تجزيه‌ی کشور منتهی می‌شود؟

اصلی‌ترين اتهامی که‌ از سوی شووينيستها متوجه‌ فدراليستهاست و آقای مهرآسا نيز تکرار نموده‌ است، اين است که‌ فدراليسم منجر به‌ تجزيه‌ می‌شود. در نفس اين اتهام اقرار به‌ يک واقعيت نهفته‌ است: شووينيستها می‌دانند که‌ مردمی که‌ جنبشهای فدراليستی از درون آنها برخاسته‌اند، در نظام سياسی متمرکز و شووينيستی کنونی ايران  احساس سعادت نمی‌کنند و چون اين را می‌دانند تصور می‌کنند که‌ اين مردمان به‌ محض اينکه‌ فرصتی بيابند، راه‌ خود را از ايران جدا می‌کنند.

در غيره‌ اينصورت ترس و استنتاج آنها معنايی نمی‌داشت. پاسخ آنها به اين‌ نگرانی‌شان، اما، تصريح بر وضع موجود، حتی به‌ بهای بقای حکومت اسلامی در ايران می‌باشد.

تا جايی که‌ موضوع به‌ احزاب کلاسيک و نو کردستان برمی‌گردد، از هيچ کسی کتمان نکرده‌اند که‌ اعتقاد به‌ حق تعيين سرنوشت مردم کردستان ايران دارند. اين حق می‌تواند مشمول تشکيل دولت ملی کردستان نيز بشود. اما با همان صراحت نيز تأکيد کرده‌اند که‌ جدايی از ايران گزينه‌ی آنها نيست، بلکه‌ همزيستی با مابقی مردم ايران بر بستر يک نظام دمکراتيک و فدرال در آن.

اين احزاب برعکس بيشتر نيروهای سياسی اپوزيسيون ايرانی تصور شفاف خود را نيز در ارتباط با دمکراسی و فدراليسم از دهه‌ها پيش فرموله‌ کرده‌اند: نظام سياسی ايران از چهار سطح دولت فدرال (مرکزی)، دولتهای ايالتی، حکومتهای محلی (استانی) و شهرداريها تشکيل خواهد شد. اموری که‌ به‌ کل مردم ايران مربوط باشد (چون نظام پولی، سياست خارجی فدرال، نظام و برنامه‌ريزی طويل‌المدت اقتصادی، ارتش و امنيت خارجی) توسط دولت فدرال اداره‌ و حل و فصل می‌شود.

ديگر امور (چون مسائل زبانی، فرهنگی، آموزشی (پايه‌، متوسطه‌ و عالی)، امنيت داخلی، شهرداريها) در حوزه‌ی اختيارات و صلاحيتهای حکومتهای ايالتی خواهند بود. در اين چهارچوب خود ايالتها تقسيمات داخلی استانی کنونی تا اندازه‌ی زيادی، خارج از چند مورد بغرنج و قابل اصلاح، به‌جای خود باقی می‌مانند. بدين ترتيب حکومت خودمختار کردستان ايران از چهار استان کرمانشاه‌، ايلام، کردستان و مکريان (بخشهای کردنشين استان آذربايجان غربی کنونی) تشکيل خواهد شد.

هدف از تشکيل ايالت کردستان نه‌ الغای اين استانها، بلکه‌ دمکراتيزه‌کردن آنها می‌باشد. مراکز استانی کنونی هم به‌ جای خود باقی می‌مانند. مرکز استان مکريان مهاباد خواهد شد. پايتخت حکومت خودمختار کردستان با عنايت به‌ غنا و تنوع زيادی که‌ در استان و شهر کرمانشاه‌ نهفته‌ است و فدراليسم رسالت خود را اساسا در صيانت از اين تنوع می‌بيند، به‌ احتمال زياد کرمانشاه‌ خواهد بود. کرمانشاه‌ همچنين مرکز استان خواهد ماند، سنندج نيز مرکز استان کردستان خواهد شد.

هدف احزاب کردستانی از تمرکززدايی ايران هم اتفاقاً نه‌ جدايی از ايران، بلکه‌ مشارکت در امور داخلی خود و در حاکميت سياسی کل ايران است. مشارکت من کرد در حاکميت سياسی کشورم نخست توسط رأی‌ای تبلور خواهد يافت که‌ به‌ نماينده‌ام در مجلس (شورای) فدرال ايران خواهم داد و دوم در‌ شمايل رأی‌ای تجلی خواهد شد که‌ به‌ حاکميت ايالتی خودم در کردستان خواهم داد و اين حاکميت ايالتی، هم در کردستان نقش ايفا خواهد کرد و هم در نمايندگی من در کنترل و مشارکت در حکومت مرکزی  (مثلا توسط سناتور کردستان در مجلس سنا و يا حزب ائتلافی در حکومت فدرال).

اين ترجمه‌ی ساده‌ و آزاد برنامه‌ی احزاب کردستان می‌باشد. آيا هيچ انسان و نيروی دمکراتی می‌تواند مخالفت جدی با آن داشته‌ باشد؟ و آيا اين تجزيه‌طلبی است؟ آيا جداً می‌توان ترديدی در اين مورد داشت که اين  ادامه‌ی وضع موجود است که‌ منجر به‌ تجزيه‌ می‌شود؟ بياييم کشورهای تازه‌ به‌ استقلال رسيده‌ را بررسی کنيم و ببينيم که‌ آنها آيا در نتيجه‌ی فدراليسم به‌ استقلال رسيده‌اند و يا تمرکز.

شايد بتوان اين حکم قطعی را داد: ممکن است خلقی در ابتدا خواهان جدايی باشد، اما با فدراليزه‌کردن ساختار کشور و اعطای حق خودمديريتی به‌ آن و مشارکت‌دادن آن در حاکميت سياسی مشترک از اين خواسته‌ی خود صرف‌نظر کند. اما بعيد است بتوان خلقی را که‌ خواهان فدراليسم و خودمختاری باشد، با زور سرنيزه‌ و ترفند مغلوب يک حکومت متمرکز ساخت و در بعد درازمدت ترغيب به‌ جدايی نساخت.

16. کی “حق تعيين سرنوشت” کردستان رقم  می‌زند؟

آقای مهرآسا مدعی شده‌اند که‌ احزاب کردستان با ابداع “حق تعيين سرنوشت” آدرس غلط می‌دهند و از آنها خواسته‌ است که‌ مفهوم “حق تعيين سرنوشت” را روشن کنند، “تا ما مخالفان و همچنين فارسهاي غاصب بدانند که چه نوع سرنوشتي را بايد براي شما رقم بزنيم.” لحن و ادبيات اين حضرت را بنگريد. پنداری احزاب کردستان بدهکارش هستند که‌ چنين طلبکارانه‌ به‌ آنها می‌تازد و امر و نهی می‌کند. لذا ناگزير بايد در پاسخ به‌ ايشان گفت:

جداً شما چه‌ عددی باشيد که‌ احزاب کردستان خود را ناگزير به‌ پاسخگويی به‌ شما بدانند؟ شما يک شهروند بيشتر نيستيد و حق بيشتر از يک شهروند اين مملکت را هم نداريد. تاکنون چک و سفته‌ی سفيدی هم را برای شما امضاء نکرده‌ايم. همانطور که‌ شما مختاريد از هر نوع قماشی از حکومت دفاع کنيد، ما هم حق داريم تصورات خود را به‌ آراء عمومی بگذاريم.

شما می‌فرمائيد که‌ باور نداريد که‌ احزاب کردستان جدايی از ايران نمی‌خواهند. خوب باور نداشته‌ باشيد. که‌ چی؟! احزاب کردستان نه‌ به‌ خاطر چشم و ابروی شما و همفکران شما، که‌ با ارزيابی از مصالح مردم کردستان است که‌ می‌خواهند در چهارچوب ايران بمانند. به‌ همين خاطر هم سوگندی نه‌ به‌ شما، نه‌ به‌ هيچ احدی از ايران بدهکار نيستند.

آنها زمانی از دمکراسی برای ايران و خودمختاری برای کردستان سخن می‌راندند که‌ شما در جبهه‌ی رژيم بوديد. حالا طلبکار هم شده‌ايد؟! در ضمن ترديدی نداشته‌ باشيد که‌ آنها در طرح شعار استقلال هم ـ چنانچه‌ آماج ديرين آنها در ايران تحقق نيابد ـ ابايی نخواهند داشت. حالا اگر سخن آنها را که‌ می‌خواهند در ايران بمانند باور نداريد، حداقل اين گزينه‌ی دوم آنها را که‌ اتفاقاً از زمره‌ی کابوس‌های شما می‌باشد را بپذيريد: استقلال کردستان در صورت تداوم فاشيسم و شووينيسم امری بسيار محتمل است.

شعور و درک ملی در کردستان، سرزمين حداقل 40 ميليون انسان، به‌ درجه‌ای از رشد رسيده‌ است که‌ ديگر تن به‌ استعمار ندهد. يقين داشته‌ باشيد که‌ امر و فاکتور سياسی کرد در خاورميانه‌ ديگر حذف‌شدنی نيست. کردستان بيشتر از تمام کشورهای همجوار از تحزب و انسجام و خودآگاهی و مهمتر از آن از نيروی سيادت و صيانت خود برخوردار است. تا جايی که‌ به‌ باور اين نيروها برمی‌گردد، معتقد بوده‌اند که‌ استقرار نظامهای فدرال در اين کشورها آنها را به‌ بخش عمده‌ای از آمال و آماجهای آنها می‌رساند.

به‌ همين خاطر هم هيچ نيروی سياسی جدی کردستان در ايران، عراق، ترکيه‌ و سوريه‌ تاکنون خواست استقلال را مطرح نساخته‌ است. اگر شما با سماجت کودکانه‌ اصرار داريد که‌ فدراليسم همان استقلال است، مشخص می‌شود که‌ هنوز الفبای سياسی را نياموخته‌ايد و از فلسفه‌ی سياسی چيزی نشنيده‌ايد. استعداد يادگيری هم از دست داده‌ايد که‌ دهها منبع علمی را برايتان نام ببرم که‌ در تعارض با ادعاهای شما قرار دارند.

شما فلان اطلاعيه‌ی فلان حزب کردی را شرم‌آور خوانده‌ايد. جداً آيا برای يک کرد، حتی آسيميله‌شده‌‌ و ذوب‌شده‌ و از خودبيگانه‌شده‌ نيز‌ شرم‌آور نيست که‌ با حق تعيين سرنوشت مردم کردستان و حق انتزاعی استقلال آن اين گونه‌ مخالفت کند؟ طبيعی است؛ می‌توان استنباط کرد که‌ استقلال کردستان سودمند نيست (کمااينکه‌ من هم سودمند نمی‌دانم)، می‌توان با طرح شعار و هدف استقلال مخالفت کرد (کمااينکه‌ من هم مخالفت می‌کنم)، اما اينکه‌ استقلال را برازنده‌ی همه‌ بدانيم جز کردستان، اينکه‌ استقلال کردستان را در هر شرايطی کفر و فاجعه‌ معرفی کنيم، اينکه‌ هر ندای آزاديخواهی و برابری‌طلبی اين خلق را، مطالبه‌ی حقوق حداقل را  با انگ به‌ قول شما “جدايی‌سری” بکوبيم، شرم‌آور می‌دانم.

مدعی شده‌ايد که احزاب کردستان ايران از “فارسهای غاصب” سخن رانده‌اند! آخر اگر آزاديخواه‌ نيستيد و تعلق فکری به‌ انديشه‌ای داريد که‌ بشدت عقب‌مانده‌ و تبعيض‌گرايانه‌ است، دست کم قدری وجدان و انصاف و صداقت داشته‌ باشيد. حزب دمکرات کردستان ايران (هر دو بخش آن) حداقل 66 سال است حضور سياسی دارد، ارگان مطبوعاتی خود را دارد که‌ دهه‌هاست ـ بخشاً تحت سخت‌ترين شرايط مبارزاتی ـ مرتب منتشر ‌شده‌ است.

کجا شما اين عبارت را يافته‌ايد؟ همين امر برای بخشهای متفاوت جريان کومله‌ نيز صادق است. کجا ديده‌ايد که‌ کومله‌ واژه‌ی “فارس” و آن هم “فارس غاصب” را بکار ببرد؟ وجدانتان را زير چکمه‌های انديشه‌هايتان لگدمال نکنيد! احزاب کردستان هيچگاه‌ کلامی ناشکيبا به‌ نسبت هموطنان فارس‌زبان کشورمان بر سر زبان نياورده‌اند، هيچگاه‌ خود را در تعارض با بخش فارسی‌زبان کشورمان تعريف نکرده‌اند.

اساساً ما در ايران تنش قومی و ملی نداريم. مشکل مردم و جنبش کردستان با مکتب معينی است که‌ از سوی حکومتهای ايران و اکنون بخشی از اپوزيسيون نمايندگی و پراکتيزه‌ می‌شود. اين شووينيسم نيز دشمن همه‌ی مردم ايران است و نه‌ تنها مردم کردستان و آذربايجان و خوزستان، بلوچستان و ترکمن‌صحرا. مردم فارس‌زبان کشورمان نيز در اسارت حکومت اسلامی هستند و ترديدی نيست در يک شرايط آزاد بطور باز هم ملموس‌تری در کنار مردم و جنبش کردستان می‌بودند.

آری، ادبيات سياسی کردستان بغايت متين، سياسی و متمدنانه‌ است، آن هم آنجا که‌ موضوع به‌ مردم فارس‌زبان کشورمان برمی‌گردد. آيا هيچ می‌دانيد که‌ عطف شاعران ملی کرد به‌ زبان و ادب فارسی تا چه‌ اندازه‌ بوده‌ است؟ آيا هيچ می‌دانيد دکتر قاسملو در پاسخ به‌ اين پرسش که‌ چرا نمی‌خواهد از ايران جدا شود، چه‌ بوده‌ است؟ نه‌ نمی‌دانيد، پرسه‌ی سياسی و فرهنگی شما در حوزه‌ی ديگری است. اما حال که‌ نمی‌دانيد چرا قضاوت می‌کنيد و بدتر از آن اتهام هم می‌بنديد؟

و بلاخره‌ اينکه گفته‌ايد که‌ ما مردم کردستان بايد به‌ پرسشهای شما پاسخ دهيم تا شما بدانيد چه‌ سرنوشتی را برای کردستان رقم بزنيد؟! نخير، زحمت نکشيد! سرنوشت کردستان توسط کردستان رقم می‌خورد و نه‌ کس ديگری. شما به‌ اقرار خود جزو اين مجموعه‌ نيستيد. اگر هم سخنی بين يک فعال کرد و همفکران شما باشد، در ارتباط با سرنوشت حکومت مرکزی است و نه‌ کردستان. شما معادله‌ را برعکس رؤيت نموده‌ايد.

17. عناد با حق تعيين سرنوشت در پرتو تفکر ارباب و رعيتی

شما درک بکر و بدعت‌وار خود را از “حق تعيين سرنوشت” به‌ اين شيوه‌ مطرح کرده‌اند که‌ اين حق تنها مختص کشورهايی است که‌ تحت استعمار‌ بوده‌ است (مثلا کشور الجزاير از استعمار فرانسه‌) و نتيجه‌ گرفته‌ايد چون مردم آذری، کرد، …. ايران تحت استعمار نبوده‌اند، استناد به‌ اين اصل موضوعيتی ندارد!

اينکه‌ حق تعيين سرنوشت چيست، اين جانب از منظر خود برايتان روشن کرده‌ است. گناه‌ ديگران چيست که‌ شما مطالعه‌ نمی‌فرمائيد؟ غير از چند مطلبی که‌ همين اواخر بلاواسطه‌ در پاسخ به‌ شما نوشتم، چند مطلب تئوريک از صاحب‌نظران اروپايی نيز در همين ارتباط ترجمه‌ نموده‌ام که‌ در سايت شخصی‌ام (iran.federal.com) موجود می‌باشند. ديگر متهم به‌ دادن آدرسی اشتباهی نشويم.

http://www.iranglobal.info/node/6688

آقای دکتر، اما ببينيم شما با چه‌ تمثيل “بکری” درک احزاب کردستانی از “حق تعيين سرنوشت” را به‌ تصوير ‌کشيده‌ايد: شما می‌نويسيد: “مثالي ساده در اين مورد مي‌زنم: پسري به سن رشد رسيده و ازدواج کرده است؛ ولي هنوز زير دست پدر و در مغازه و کارگاهش مشغول کار است و در خانه نيز اتاقي و راهروي را در اختيار خود و زنش قرار داده‌اند؛ همسرش در گوش او مي‌خواند که ما بايد جدا زندگي کنيم و سرنوشتمان معلوم شود. پسر نزد پدر مي‌رود و تقاضا مي‌کند:

پدر سرنوشت ما را معلوم کن. پدر مي‌پرسد چه مي‌خواهي؟ پسر پاسخ مي‌دهد يا خانه‌اي جديد برايم بخر، يا وسط اين حياط ديواري بکش و خانه را به دو قسمت کن. بخشي شما با خانواده؛ و بخشي نيز من و همسرم! اين را مي گويند تعيين سرنوشت!”

نفس اين مثال و نقشهايی که‌ به‌ طرفهای منازعه‌ در آن داده‌اند، عمق تفکر عقب‌مانده‌ی شما را از زبان خودتان به‌ روشنی نمايان می‌سازد. بافت فکری شما همچنان در چهارچوب مناسبات فئوداليته‌ باقی مانده‌ و خود را فئودال و مالک و مردم کردستان (و آذربايجان و بلوچستان و خوزستان و ترکمن‌صحرا و خوزستان) را رعيت خود و خاک آنها را ملک خود، آنهم “ملک مشاع” خود، می‌پنداريد! خودمانيم اين همه‌ دست و دل‌بازی و تواضع را از کجا آورده‌ايد؟! اجازه‌ بدهيد مثال شما را ترجمه‌ کنم:

شووينيستهای ‘ايران’ پدر و صاحب‌‌خانه و مالک کل ايران‌ هستند.

آنها فرزندان خود، يعنی آذربايجان، کردستان، …، را بزرگ کرده‌اند و رشد داده‌اند.

اين فرزندان (خلقهای نامبرده‌) در ملک پدر خانه‌ (شووينيستها) زندگی می‌کنند و اشتغال دارند.

پدر (شووينيستها) نه‌ تنها صاحب‌خانه‌، بلکه‌ صاحب‌کار فرزندان (خلقهای نامبرده‌) نيز است و نه‌ تنها به‌ آنها سرپناه، بلکه‌ کار و نان روزانه‌ هم می‌دهد.

اين فرزند (مثلا کردستان) خود عقل و شعور ندارد، بلکه‌ همسرش (فتنه‌گران خارجی) گوشش می‌خوانند که‌ مستقل شود و سرنوشتش معلوم شود (شگفتا از اين همه‌ بداهت آقای دکتر که‌ طبق اين روايت وی فرزندان حتی بعد از ازدواج هم نبايد مستقل شوند! همچنين توجه‌ کنيد به‌ نقشی که‌‌ اين آقای سکولار مقيم آمريکا به‌ زن داده‌ است!).

فرزند (کردستان) از پدر (حضرات شووينيست) می‌خواهد خانه‌ای (حاکميتی!) برايش بخرد و يا اينجا (ايران) را تقسيم کند!

آقای مهرآسای عزيز، واقعاً من و امثال من نمی‌توانستيم به‌ اين سادگی فاشيسم و شووينيسمی که‌ شما خود را متعلق و منتسب به‌ آن می‌دانيد، به‌ تصوير بکشيم. من هميشه‌ از شما بعنوان “صاحب‌خانه‌” صحبت می‌کردم. شما می‌فرمائيد صاحب‌خانه‌ چه‌ عرض کنم، صاحب کار و اشتغال و نان من هم هستيد. هر کسی که‌ منکر وجود شووينيسم در ايران بود، همين مثال شما را در نهايت امانتداری برايشان می‌آورم. ديگر احتياجی به‌ بحث تئوريک و انتزاعی نيست.

شما تنها مشکل سياسی نداريد، مشکل معرفتی هم داريد: آنچه‌ احزاب کردستان دنبال آن هستند پايه‌ريزی يک نظام دمکراتيک و فدرال در ايران با مشارکت مابقی نيروهای دمکراتيک ايران است. حق و نقش ويژه‌ای برای هيچ نيرويی قائل نيستند که‌ از آنها حقی را بطلبند.

اينکه‌ از نيرويی می‌توان انتظار داشت که‌ در کنار مردم کردستان بايستد، تنها برای اين است که‌ مشترکاً اين خانه‌ی مشترک را بسازيم، ولی نقش پدری برای کسی قائل نيستيم. همه‌ی ما برادر و خواهر هم هستيم. برادر و خواهری که‌ با هم نسازند، جدا کردن ملک و مال و حق و حقوق آنها از بديهی‌ترين بديهيات جهان می‌باشد.

18. لولوخورخوره‌ی “تجزيه”

گفته‌ايد که‌ کردستان ايران از ذخاير زيرزمينی برخوردار نيست و بايد در صورت جدايی برای تأمين هزينه‌ها مردم را در گرسنه‌مرگی نگه‌ داشت.

همانطور که‌ فوقاً بارها اشاره‌ رفت، احزاب کردستان می‌گويند که‌ در پی استقلال نيستند، با اين وصف شما می‌پرسيد که‌ “تجزيه‌ چه دردي از امراض سدگانه اين مردم را تسکين مي دهد؟”!! واقعاً  داستان “من می‌گويم نر است، شما می‌گوئيد بدوشش!” است.

من همانطور که‌ بارها و بارها گفته‌ام، به‌ دلايل اعتقادی و ارزيابی‌ام از مصالح مردم کردستان و آذربايجان و خوزستان و … ماندن در چهارچوب ايران را به‌ سود اين مناطق می‌دانم، اما مطمئن هستم که‌ مابقی ايران به‌ اين مناطق بيشتر نيازمند است تا برعکس آن. به‌ عبارتی باز هم ساده‌تر: آنچه‌ اين مناطق با جداشدنشان از ايران از دست می‌دهند، مطلقاً کمتر از آنچه‌ که‌ مناطق مرکزی ايران از دست می‌دهند نيست. کمتری چيزی که اين مناطق محروم [کردستان، …)‌ بدست می‌آورند، سروری سياسی و پايان‌دادن به‌ قيموميتی است که‌ شما با زبان بدوی فوقاً از آن سخن رانده‌ايد و اين خيلی با ارزش است.

شما از سويی از “ايران” سخن رانده‌ايد و از سوی ديگر از کردستان. بحث فدراليسم اما در مورد تنها کردستان که‌ نيست؛ آذربايجان، خوزستان، بلوچستان و ترکمن‌صحرا جزو اين کارزار هستند. حال اگر اينها ـ به‌ زعم شما ـ جدا شوند، ببينيم که‌ کی گرسنه‌مرگی خواهد کشيد. 

در ضمن اين تفکر شرقی است که‌ می‌پندارد حتماً منابع زيرزمينی بايد داشت تا به‌ رفاه‌ رسيد. چه‌ بسيارند کشورهايی که‌ از يک قطره‌ نفت هم برخوردار نيستند، اما بسيار سعادتمندتر از ايران و کشورهای مشابه‌ هستند. اکثريت کشورهايی که‌ ميزبان فراريان و پناهندگان و مهاجرين ايرانی هستند، اتفاقاً نه‌ جزو کشورهای صادرکننده‌ی نفت، بلکه‌ واردکننده‌ی نفت هستند.

می‌گويند اگر عقب‌ماندگی اقتصادی بود، نبايد جدا شد. می‌توان اين استدلال را تا اندازه‌ای پذيرفت. اما به‌ همان اندازه‌ نيز می‌توان گفت که‌ تا زمانی که‌ مردم اين مناطق حاکم بر سرنوشت خود نباشند، اين عقب‌ماندگی و استعمار داخلی پايان نخواهد يافت. بنابراين عقب‌ماندگی نه‌ دليلی برای ماندن که‌ بيشتر برای رفتن خواهد بود.

وانگهی مگر کردستان و بلوچستان و خوزستان … اکنون مدينه‌ی فاضله‌ هستند که‌ از فردايشان نگران باشند. آن هنگام حداقلش اين خواهد بود که‌ من با کسانی چون شما ـ هر دو قربانی فاشيسم حاکم بر ايران ـ بحث نخواهم کرد که‌ حق تعيين سرنوشت خود را دارم يا نه‌. آن  هنگام دست کم اعتلای فرهنگی که‌ خواهم داشت و زبانم را ممنوع نخواهند کرد. آن زمان ديگر از کيان و شخصيتی برخوردار خواهم شد که‌ ديگر کسی چون شما خود را آغابلاسرم معرفی نخواهد کرد.

آری، در پی استقلال نيستيم، اما برآنم که‌ بلاشک استقلال لولوخورخوره‌ نيست. اينکه‌ چرا نبايد در پی استقلال بود، در مناسبتهای ديگر کراراً و مفصلاً تشريح نموده‌ام. و اينجا نيازی به‌ تکرار آن نمی‌بينم.

فدراليسم با‌ توجه‌ به‌ رسالت خود، هم پاسخی متعادل به‌ خواست خودمديريتی است و هم پاسخی است به‌ وحدت‌طلبی. تنها اين سيستم است که‌ قادر است اين دو را در خود به‌ شيوه‌ای دمکراتيک تلفيق کند.

تجربه‌ی کشورهای اروپايی به‌ ما نشان داده‌ است که‌ نه‌ گذاشتن مرزهای سياسی که‌ برچيدن و کم‌رنگ‌کردن آنها راه‌ صحيح است. اين نقطه‌ حرکت من است. به‌ همين خاطر همواره‌ گفته‌ام، اگر ناچار نگردم، از ايران جدا نخواهم شد. اما استقلال و استقلال‌طلبی را مطلقاً جرم و گناه‌ نمی‌دانم.

19. افسانه‌ی “ملک مشاع”

يک مصرع شاه‌بيت شووينيستها “ملک مشاع” است و مصرع ديگرش “تماميت ارضی ايران”. اولاً اينکه‌ هيچ ملک مشترکی در جهان مشاع و غيرقابل تقسيم و تفکيک نيست. دوماً سخن فدراليسم بر سر ملک نيست، که‌ بر سر حقوق است که‌ بخشی از مردم کشورمان از آن برخوردارند و بخشی ديگر با مستمسکها و دستاويزهای فاشيستی و تبعيض‌گرايانه‌ از آن محروم گشته‌اند. اين حقوق سياسی هستند، فرهنگی و اقتصادی.

ما از خودمديريتی منطقه‌ی خود و مشارکت در حاکميت سياسی سراسری سخن می‌گوئيم، طرف مقابل داستان ‘ملک مشاع” يادش می‌آيد، ما از استقلال فرهنگی و آموزش به‌ زبان مادری سخن می‌گوئيم، طرف مقابل با سلاح کند ‘تماميت ارضی” به‌ ميدان می‌آيد. در همين چهارچوب گفته‌ می‌شود که‌ مردم کرمان و کجا و کجا نيز در تعيين سرنوشت کردستان و آذربايجان و خوزستان و بلوچستان و ترکمن‌صحرا سهيمند. در مورد اين استدلال مضحک چند باری سخن گفته‌ام. اينجا برای اتمام حجت هم که‌ شده‌ چند نکته‌ را تکرار می‌کنم:

سرنوشت منطقه‌ی کرمان به‌ خود کرمانی‌ها مربوط است، همانطور که‌ سرنوشت کردستان به‌ خود کردستانی‌ها مربوط می‌شود. آنچه‌ که‌ هر دوی ما (کرمانی و کردستانی) در مورد آن سهيم هستند سرنوشت حکومت مرکزی است. در اين مورد هم کسی دو رأی و يا حقوق و امتيازات ويژه‌ی ندارد.

نه‌ مردم خراسان و کرمان، حتی اگر مابقی ايران نيز در مقابل آزاديخواهی و حق‌خواهی کردستان قد علم کنند، کردستان راه‌ خود را قائم‌به‌ذات ادامه‌ خواهد داد. مگر رژيم اسلامی ايران توده‌های ميليونی ايران را پشت سر خود نداشت، آن هنگام که‌ به‌ کردستان لشکرکشی کرد؟ و مگر رفراندوم “جمهوری اسلامی ـ آری يا نه‌؟” را فراموش کرده‌ايم که‌ با چه‌ نتايجی پايان يافت؟ آيا اين خللی در اراده‌ی مردم کردستان و پيشروان آن بوجود آورد؟

يا صريح‌تر بگوئيم آيا بايد خللی وارد می‌آورد؟ چه‌ بسيار رژيمهايی پوپوليستی و فاشيستی در جهان داشته‌ايم که‌ از اقبال توده‌ای هم برخوردار بوده‌اند و با همين پشتوانه‌ اين يا آن کشور را مورد يورش قرار داده‌اند، چه‌ برسد به‌ خلقی داخلی. لذا چنانچه‌ در فردای حکومت اسلامی نيز فاشيسم تماميت‌خواه‌ اکثريت مردم ايران را پشت سر خود داشته‌ باشد، کردستان حق تصميم‌گيری در مورد سرنوشت خود را برای خود قائل است.

هر آينه‌ آن کرمانی مد نظر آقايان‌ در مقابل حاکمان ايستاد، آنگاه‌ که‌ کردستان قلع و قمع می‌شد، آنگاه‌ که‌ از ابتدايی‌ترين حقوق خود محروم می‌شد، حقی هم بر گردن کردستان خواهد داشت. اما تا زمانی که‌ تنها به‌ عنوان نظامی در کردستان حضور يابد و غير از اين ارتباطی با کردستان نداشته‌ باشد، نقش همان سرباز دولت استعمارگر را ايفا خواهد نمود و کردستان نيز با آن و رأی آن چنين برخورد خواهد کرد.

در جهان دمکراتيک حق و وظيفه‌ ارتباط لاينفک با هم دارند. ديده‌ شده‌ که‌ برخی از شووينيستها برای ملون‌کردن ويترين سياسی‌شان به‌ منشور جهانی حقوق بشر ارجاع می‌دهند. در همين منشور آمده‌ است که‌ هر اجتماع انسانی تا زمانی وظيفه‌ و تعهدی در مقابل حاکميت يک کشور دارد که‌ از حقوقی هم برخوردار باشد. من که‌ به‌ دلايل زياد از دايره‌ی حتی حقوق شهروندی هم خارج باشم، چه‌ تعهدی می‌توانم نسبت به‌ پايبندی به‌ آن حاکميت داشته‌ باشم؟

در ضمن بايد پاسخ دهيد که‌ اين ملک کی “مشاع” و تفکيک‌ناپذير شده‌ است. مگر نه‌ اين است که‌ اين ملک بارها از سوی شاهان ايرانی پاره‌پاره‌ شده‌ است؟ همانطور که‌ می‌دانيم حکومت پاسدار تماميت ارضی ايران در مقطع قبل از انقلاب 57 در مورد بحرين به‌ کلی متفاوت عمل کرد.

يادمان نرود آن هنگام نيز در ارتباط با بحرين از “ملک تفکيک‌ناپذير ايران” سخن رانده‌ می‌شد. مردم بحرين در رفراندومی که‌ با نظارت سازمان ملل متحد برگزار گرديد، ملک خود را از “ملک مشاع ايران” جدا کردند. بنابراين يک بار ديگر ديديم که‌ اين ملک آنقدرها هم مشاع نيست و کسی از ايرانی‌تباران بحرين را هم نديديم که‌ سينه‌ پاره‌ کند، چه‌ برسد به‌ کرمانی و خراسانی! اصلاً از خود پرسيده‌ايد که‌ چرا بحرينی‌ها رأی به‌ استقلال دادند؟ آيا اگر آنها در ايران وقت احساس سعادت می‌کردند، باز جدا می‌شدند؟!

گفته‌ايد که‌ احزاب کردی به‌ مشاع بودن ملک ايران گواهی داده‌اند (که‌ البته‌ نداده‌اند). از سوی ديگر همان احزاب فدراليست کردستان را به‌ جدايی‌طلبی متهم می‌کنيد. چگونه‌ است که‌ اگر به‌ فرض محال گفته‌ باشند که‌ ايران تفکيک‌ناپذير است کلام آنها را باور می‌کنيد و اما اگر بگويند که‌ ايران متحد فدرال بشود، را باور نداريد؟!

آقای مهرآسای عزيز، حال که‌ اهل تمثيل هستيد اجازه‌ بدهيد بنده‌ مثالی ساده که در همين ارتباط‌ برای آقای داريوش همايون آوردم،‌ برای شما نيز بازگو کنم:

چند خواهر و برادر (چند خلق برادر) هستند که‌ ملکی (سرزمينی) را از والدين خود (اجداد خود) به‌ ارث برده‌اند. تاکنون برادر بزرگتر (خلق پر جمعيت‌تر و مرکزنشين) که‌ زودتر خانواده (حکومت)‌ تشکيل داده‌، تنها در اين ملک (حاکميت) مانده‌‌ است و اما فرزندان ديگر (خلقهای ديگر) از خانه‌ رفته‌اند (به‌ حاشيه‌ رانده‌ شده‌اند). اکنون برادران و خواهران “کوچکتر” (خلقهای به‌ لحاظ ‌نفوس کوچکتر) می‌خواهند سهم خود را داشته‌ باشند، تا با آن سر و سامانی به‌ وضع نابسامان خود بدهند.

اما برادر بزرگتر هر روز بهانه‌ای می‌آورد و از جمله‌ می‌گويد که‌ «اين ملک و يادگار پدرمان است و حيف است آن را تقسيم کنيم و مردم چه‌ به‌ ما می‌گويند و اگر آن را تقسيم کنيم، چيزی از آن باقی نمی‌ماند» و غيره‌. اما حقيقت امر چيز ديگری است:

اين برادر بزرگتر که‌ تاکنون عادت به‌ اين امتيازها گرفته‌ است و می‌داند که‌ اگر ملک (حقوق) تقسيم شود، خود بايد بخشی از آن را تخليه‌ و مثل باقی برادران وخواهران جايی ديگر (جايگاه‌ حقوقی ديگر) را برای خود بيابد و می‌داند که‌ ناز و نعمتی را که‌ به‌ حکم «صاحب‌خانه‌« بودن کنونی‌اش داشته‌ است، از دست خواهد داد. لذا‌ قضيه‌ی «ملک مشاع» پدری را ابداع می‌کند و با حق تعيين سرنوشت خواهران و برادران خود خصومت می‌ورزد.

اين است تصوير واقعی نزاعی که‌ بر سر تراکم و تقسيم حقوق خلقهای کشورمان در جريان است.

 

20. کردهای خراسان

پرسيده‌ايد که‌ “آيا از کردهای خراسان خبر داريد؟” هموطن عزيز، درست است که‌ همه‌ چون شما تيتر آکادميک “دکتر” ندارند و مقيم کاليفرنيا نيز نيستند و ارتباطی هم با جبهه‌ی ملی ندارند، اما باور داشته‌ باشيد که‌ در کردستان عراق و ترکيه‌ و سوريه‌ نيز از وجود کردهای خراسان بی‌خبر نيستند، حالا ممکن هم است که‌ همه‌ ندانند که‌ محمود دولت‌آبادی، نويسنده‌ی کليدر، کرد قوچانی است، ممکن است همه‌ ندانند که‌ در شمال ايران و در قزوين شمار زيادی کرد داريم، ممکن است که‌ همه‌ ندانند در جمهوريهای گرجستان و ارمنستان و آذربايجان نيز جمعيتهای کردزبان داريم، …

اما از کوچهای اجباری و اختياری کردهای کرمانج به‌ خراسان به‌ يمن کتب تاريخ و تلاش فعالان کرد خراسانی بی‌خبر نمانده‌ايم. اما پرسش شما غير از بار معرفتی بار سياسی نيز دارد: شما می‌گوئيد چگونه‌ در ايالت کردستان همه‌ی کردهای پراکنده‌ی ايران جايی می‌گيرند.

عزيز  من، مگر کسی تاکنون چنين ادعايی را کرده‌ است؟ کردهای خراسان نيز بايد حکومت خودمختار خود را داشته‌ باشند. آيا برايتان بشمارم که‌ در چند کشور اروپايی ـ متمرکز و فدرال ـ ما خودمختاری برای مناطق و حتی جزايری داريم که‌ شمار آنها به‌ مراتب کمتر از جمعيت کردهای خراسان می‌باشد؟ در کشور فدرال آلمان 16 حکومت ايالتی داريم.

در کنار آن، يک اقليت ملی بسيار کوچک دانمارکی داريم که‌ از حقوق ويژه‌، احزاب ويژه‌ی خود، پرچم و آرم خود برخوردار است. اين امر برای اقليت آلمانی‌زبان دانمارک غيرفدرال نيز صدق می‌کند. اساساً کمتر کشوری در اروپا است که‌ اگر فدرال هم نباشد، از خودمختاری در مناطق مختلف خود برخوردار نباشد. وعده‌ داده‌ام بعد از اين پاسخ وقت خود را وقف ترجمه‌ی کتابی تحت عنوان “خودمختاری در اروپا” نمايم.

اين اثر نشان می‌دهد که‌ خودمختاری که‌ از بيش از 6 دهه‌ پيش خواست مناطقی چون کردستان بوده‌ است، يکی از مؤلفه‌های اصلی‌ کشورهای دمکراتيک، حتی از نوع متمرکز آن بوده‌ است. لذا در حکومت فدرال آينده‌ی ايران نيز ايجاد ايالتهای خودمختار در مناطقی چون نشيمنگاه‌ کردهای خراسان امری بديهی و حتی ضروری خواهد بود.

21. عذر بدتر از گناه‌ “ايرانی‌بودن کردها”

بی‌ربط فرموده‌ايد که‌ “کردهای جهان” (کردهای ايران که‌ جای خود دارند!) “از ايرانيان اصل و خالصند”! الان فهميدم که‌ چرا دولتهای حاکم بر ايران از هيچ کوششی برای خلق جينوسايد سياسی و فرهنگی نه‌ تنها در اين سوی مرزها، بلکه‌ در همکاری با‌ کشورهای غيرايرانی همجوار در آن سوی مرزها بر عليه‌ اين “ايرانيان اصل و خالص” دريغ نورزيده‌اند.

از اين همه‌ عسل حالم به‌ هم می‌خورد. در حکومت عربی و ديکتاتور صدام حسين وضع کرد ـ دست کم به‌ لحاظ فرهنگی ـ بسيار بسيار بهتر از ايران، موطن اصلی اين “ايرانيان خالص” بوده‌ است. حکومت شما بخاطر اخذ به‌ قول خودش امتياز کشتيرانی در شط‌العرب يک جنبش عظيم را فروخت و آن وقت دم از ايرانی‌بودن اين ملت در جهان می‌زنيد؟ با هر حکومت فاشيستی در منطقه‌ همراه‌ شديد، تا مبادا اين ملت محروم، اين ايرانيان اصيل و خالص به‌ جای برسند! اين هندوانه‌ گنده‌تر از آن است که‌ زير بغل کسی جای گيرد.

حال که‌ اصيل و خالص‌بودن ما دليلی برای اعمال تبعيض بر ما بوده‌ است، لطفاً حق و حقوق آنانی را زير پا نگذاريد که‌ از نظر شما به‌ لحاظ ايرانی‌بودن اصيل و خالص نبوده‌اند!

آری، از نظر من نيز کردها ـ هر جای جهان و در چهارچوب کدام نظام و کدام کشور زندگی کنند ـ در بستر فرهنگی ـ زبانی ايران قرار می‌گيرند و به‌ اين اعتبار ايرانی‌تبارند. اما آيا اين واقعيت استدلالی بر له‌ يا عليه‌ شووينيسمی است که‌ اين خلق را از ابتدايی‌ترين حقوق خود محروم ساخته‌ است؟ آيا حال که‌ ايرانی‌ام، نبايد اجازه‌ی آموزش به‌ زبان خودم را داشته‌ باشم؟! حال که‌ ايرانی اصيل هستم، نبايد سرنوشت کشور خود که‌ چه‌ عرض کنم، سرنوشت استان و منطقه‌ و شهر خودم را نيز تعيين کنم؟!!

جداً چرا داستان ايرانی‌بودن کردها تنها زمانی مطرح می‌شود که‌ نگرانی از جدايی کردستان از ايران بوجود می‌آيد و نه‌ زمانی که‌ مسأله‌ به‌ تقسيم حقوق و امکانات برمی‌گردد؟

اين يک واقعيت تلخ است که‌ در عرض هشت دهه‌ی گذشته‌ نظام سياسی و فرهنگی ايران بر دو مؤلفه‌ی زبان فارسی و مذهب شيعه‌ استوار بوده‌ است. جداً کرد و کرديت اصيل در کداميک از اين دو مؤلفه‌ (زبان فارسی و مذهب شيعه‌) جايی می‌گيرد؟ از چند نخبه‌ی “ايرانی” (از جمله‌ از قبيله‌ی “جبهه‌ی ملی”) مثال بياورم که‌ گفته‌اند  زبان فارسی و مذهب شيعه‌ نشانه‌های هويت ايرانی می‌باشند. آنجا ديگر به‌ مخيله‌يشان هم خطور نمی‌کند که‌ ما در ايران مردمانی داريم که‌ نه‌ زبانشان فارسی است و نه‌ شيعه‌‌مسلک هستند. لذا استناد به‌ ايرانی‌بودن کردها ترفند کهنه‌، کلاه‌ شرعی و در اين مبحث عذر بدتر از گناهی بيش نيست و ديگر خريداری ندارد.

22. محدوده‌ی جغرافيای کردستان

ارباب‌وار امر فرموده‌ايد که‌ محدوده‌ی جغرافيای کردستان را مشخص کنيم و تا زمانی که‌ مشخص نکرده‌ايم حق سخن گفتن در مورد فدراليسم را نداريم! در جايی نوشتم که‌ شما خارج از محدوده‌ی ادبيات سياسی کردستان پرسه‌ می‌زنيد، در غيراينصورت می‌دانستيد که‌ احزاب کردستان بارها و بارها اين محدوده‌ را مشخص کرده‌اند.

حکومت ايالتی خودمختار کردستان از مناطق با اکثريت کردنشين و به‌هم‌پيوسته‌ی آذربايجان غربی، کردستان، کرمانشاه‌ و ايلام تشکيل خواهد شد. در آخرين کنگره‌ی حزب کومله‌ی کردستان ايران نيز کرمانشاه‌ به‌ عنوان مرکز و پايتخت اين ايالت پيشنهاد گرديد. از اين واضح‌تر؟!

طبيعتاً در اين مناطق اقليتی مثلا آذری‌زبان خواهيم داشت که‌ تمام حقوق شهروندی ـ به‌ انضمام آموزش  زبان و رسانه‌های همگانی به‌ زبان ترکی آذری ـ را خواهند داشت و خارج از اين مجموعه‌ نيز اقليت کرد خواهيم داشت که‌ به‌ همين ترتيب از حقوق شهروندی و فرهنگی خود برخوردار خواهند بود.

من جايی در اين کره‌ی خاکی نمی‌شناسم که‌ از ترکيب به‌ قول شماها قومی مختلط برخوردار باشد، با اين وصف بتوان با خط‌کش طوری مرزبندی کرد که‌ قومی اين طرف باشد و قومی ديگر آن طرف. در حواشی تمام سرزمينها اختلاط فرهنگی و زبانی وجود دارد. ايران نيز از اين قاعده‌ مستثنی نيست. اما آيا اين تاکنون دليلی بر عليه‌ فدراليسم بوده‌ است؟!

وانگهی اين چه‌ عقل سليمی است که‌ اين را نقطه‌ی منفی برای ايجاد ساختارهای دمکراتيک می‌داند، اما آن را هنگام تعيين تقسيمات کشوری عاملی منفی نمی‌داند؟ در هر دو مورد مسأله‌ به‌ استان‌بندی مربوط می‌شود. در يکی اين کار با عنايت به‌ واقعيتهای فرهنگی و با معيارهای دمکراتيک صورت می‌گيرد و در ديگری با محاسبات سياسی امنيتی و شووينيستی، جهت مهار اين گروههای زبانی و آسيميله‌کردن آنها.

23. پيش‌شرط چيست: پايبندی به‌ تماميت ارضی يا التزام به‌ حقوق برابر؟

گفته‌ايد که‌ ستيز با استبداد حکومت فقيهان را با‌ طرح مسائل انحرافی چون عناد با “تماميت ارضی کشور” به‌ بيراهه‌ نکشانيم!

هيچ نيروی ايرانی محق نيست به‌ نيروی ديگر ايرانی در ارتباط با پايبندی يا عدم پايبندی به‌ اين اصل امر و نهی کند، مگر اينکه‌ سند صاحب‌خانگی خود و “ايرانی‌تر” بودن خود را ارائه‌ دهد. همانطور که‌ در مورد تمام مقولات می‌توانيم نظرات متفاوت داشته‌ باشيم، در اين مورد نيز نظرات متفاوتی می‌تواند وجود داشته‌ باشد. طرح “تماميت ارضی” در مقابل بخش عضيمی از مردم ايران (کردستان، آذربايجان، خوزستان، بلوچستان، ترکمن‌صحرا)، صرف‌نظر از اينکه بی‌مورد است،‌ غيردمکراتيک است، تحريک‌آميز نيز است.

جامعه‌ی جاده‌ی يک طرفه‌ نيست. تعهد به‌ اين اصل نه‌ تنها تکاليف، بلکه‌ حقوقی را نيز بايد بدنبال داشته‌ باشد. تعهد يک‌جانبه و پيشاپيش‌ به‌ “تماميت ارضی ايران” چون چک سفيدی می‌ماند که‌ تصور نمی‌کنم هيچ نيروی کردستانی حاضر به‌ امضای آن باشد. حفظ تماميت ارضی برای هر نيروی کردستانی زمانی معنا و مفهوم پيدا می‌کند که‌ با تأمين و تضمين حقوق نه‌ تنها فردی (شهروندی)، بلکه‌ به‌ويژه‌ جمعی (سياسی، مدنی، فرهنگی و اقتصادی) اين مردم گره‌ خورده‌ باشد.

می‌توان بدون اين هم هيچگونه‌ التزامی به‌ پاينبدی به‌ تماميت ارضی نداشت، اما اين يک حداقل است. صريح‌تر صحبت کنيم: ايران زمانی متعلق به‌ کردستان نيز است و مردم کرد در حفظ آن متعهد خواهند بود که‌ شهروندان درجه‌ دوم و سوم نباشند. لذا پيش‌شرط نه‌ تماميت ارضی، بلکه‌ پايبندی به‌ اين حقوق است.

همانطور که‌ بارها و بارها گفته‌ شده‌ احزاب کردستان تماميت ارضی ايران را بطور واقع هيچگاه‌ زير سوال نبرده‌اند. اتفاقاً اين مدافعان ناصالح همين “تماميت ارضی” هستند که‌ ليل و نهار اين مسأله‌ را مطرح می‌کنند و آن را عملاً  لوس کرده‌اند. به‌ عبارتی ديگر تمام نيروهای جدی اپوزيسيون تماميت ارضی ايران را می‌خواهند.

شيوه‌ی طرح آن اما از سوی سازمانهای منطقه‌ای و به‌ اصطلاح سراسری متفاوت است. احزاب ناسيوناليست سراسری آن را مقدم بر هر چيزی می‌شمارند، اما احزاب کردستان آن را مؤخر می‌دانند. اولويت از نظر کردستان دستيابی به‌ حقوق حقه‌اش در چهارچوب ايران است.

اين مهم ميسر شد، حفظ يکپارچگی ايران امری خودبخودی برای آنها خواهد بود. بنابراين بحث واقعی صرفاً بر سر تقدم و تأخر آن است و نه‌ پايبندی يا عدم پايبندی به‌ آن. اگر اصل ‘تماميت ارضی’ برای عده‌ای مصالحه‌برانگيز نيست، ‘حق تعيين سرنوشت کردستان’ نيز برای احزاب کردی مصالحه‌برانگيز نيست.

احزاب ملی کردستان صرفاً برای حقوق شهروندی يا صنفی مبارزه‌ نمی‌کنند، بلکه‌ رسالت رهائی يک ملت را بر دوش دارند. لذا بسيار طبيعی است که‌ تصورات خود در مورد ساختار نظام آينده‌ (و نه‌ صرفاً حقوق بشر) را به‌ آراء بگذارند و حول آن مبارزه‌ کنند. اين نه‌ به‌ بيراه‌‌کشاندن مبارزه‌، بلکه‌ از قضا خود مبارزه‌ است. احزاب کردستان اگر غير از اين پيشه‌ کنند، دليل وجودی خود را از دست خواهند داد. و اين بسيار عجيب خواهد بود.

24. عدم موجوديت تاريخی کشور کردستان و آذربايجان دليلی عليه‌ پيدايش آنها در آينده‌؟!

 

فرموده‌ايد: “در کدام برهه از زمان و کدام صفحه از تاريخهاي مکتوب، شما کشوري به نام کردستان و يا مملکتي به نام آذربايجان ديده و خوانده‌ايد که فارسها آنجا را تسخير کرده باشند؟”

آقای مهرآسای عزيز، پرسش مؤاخذگرانه‌ می‌کنيد و پاسخ مستدل می‌گيريد:

باز تأکيد می‌شود که‌ تشکيل کشورهای کردستان، آذربايجان، … را جرم و گناه‌ کبيره‌ نمی‌دانيم. اگر نيروهای مورد نظر شما واقعاً  به‌ اين باور برسند که‌ دستيابی به‌ خودمختاری و فدراليسم در ايران غيرممکن است، بدون شک آن را طرح خواهند کرد.

اما همانطور که‌ بارها و بارها گفته‌ شده‌، احزاب کردستان ترجيحاً در پی استقلال و تشکيل کشور کردستان نبوده‌اند. مع‌الوصف محتملاً سماجت کودکانه‌ی شما دير يا زود آنها را به‌ برداشتن چنين گامی ترغيب خواهد نمود. حکومت اسلامی ايران آنقدر در بوق ضدآمريکايی و ضدغربی خود دميد، آنقدر اتهامات عجيب و غريب و بخشاً بچه‌گانه‌ به‌ غرب و آمريکا نسبت داد، تا عاقبت حتی بخشی از کادرهای خودش از اين همه‌ خصومت خسته و فراری‌ شده‌ و پناهنده‌ی خانه‌ی “شيطان بزرگ” شدند.

شعار “مرگ بر آمريکا” به‌ فرياد “آمريکا پناهم بده‌” تبديل شد. امروزه‌ ضديت رژيم ‘جمهوری’ اسلامی با هر پديده و انديشه‌‌ و نيرو و دولتی به‌ آن پديده‌، انديشه‌، نيرو و دولت در بين مردم و به‌ويژه‌ مخالفانش اعتبار می‌بخشد. شما هم اگر می‌خواهيد به‌ سياق حکومت اسلامی “اتهامات” خود را بر عليه‌ احزاب کردستان تکرار کنيد، اين گوی و اين ميدان.

اين امر به‌ هر حال تاکنون نه‌ در خدمت دوری احزاب فدراليست از مطالباتشان، که‌ بيشتر موجب نيرومندتر شدن جبهه‌ی آنانی بوده‌ که‌ برآنند همزيستی برابرحقوق و آزادانه‌ با امثال شما غيرممکن است و راه‌ ديگری بايد پيمود.

چه‌ کسی گفته‌ است که‌ کشورهای کردستان و آذربايجان وجود داشته‌اند و فارسها آنها را غصب نموده‌اند؟ چرا اينقدر غيرمستدل و ابتدايی صحبت می‌کنيد و مهمل می‌بافيد؟ چرا اينقدر بطور مصنوعی درتلاشيد احزاب کردستان را در تقابل با مردم فارس کشورمان معرفی کنيد؟ شما از هزاران نوشته‌ی احزاب کردستان در طول قريب هفت دهه‌ يک نمونه‌، تکرار می‌کنم، تنها يک نمونه‌ بياوريد که‌ آنها اصطلاح “فارس غاصب” و “تسخير کردستان توسط فارس” را بکار برده‌ باشند.

اساساً کدام منطق معيوب می‌گويد که‌ حتماً بايد کشوری قبلاً بوده‌ باشد و قومی آن را غصب  کرده‌ باشد، تا در پی تشکيل دولت ملی بود؟! تاريخ تمدن (دولتداری) به‌ ما می‌گويد که‌ ابتدا 4 امپراطوری داشتيم، بعد 10 تا شدند و اکنون 200 کشور در جهان داريم. طبق منطق شما هيچکدام از 196 کشور جهان حق تشکيل دولت را نداشتند، چون سابقاً کشور و دولت نبوده‌اند.

فوقاً گفتم که‌ ذهن شماها برای ايران بلوکه‌ شده‌ است. عراق را در نظر بگيريم؛ آيا کردستان عراق تنها به‌ اين دليل که‌ از سوی به‌ قول شما “عربها” غصب نشده‌ است و قبلاً هم که‌ کشوری به‌ نام کردستان وجود نداشته‌ است، حق استقلال ندارد؟! فعلاً کار به‌ درستی و نادرستی آن نداريم؛ بحث بر سر حق است و پيش‌شرطهای آن. مگر تاکنون کشوری به‌ نام فلسطين داشته‌ايم؟

برای تشکيل دولت ملی، چنانچه‌ دمکراسی ملاک و ميزان باشد، اصلاً نيازی به‌ اين هم نيست که‌ خلقی تحت ستم بوده‌ باشد، چه‌ رسد به‌ اينکه‌ قبلاً دولتی بوده‌ باشد يا از سوی يک ملت خارجی اشغال شده‌ باشد. مگر غير از اين است که‌ همزيستی بايد صددرصد داوطلبانه‌ باشد؟ هم‌اکنون هم تلاشهای استقلال‌طلبانه‌ی کمی در جهان ـ و حتی در همين اروپا ـ نداريم، آن هم بدون آنکه‌ ستم ملی به‌ مفهومی که‌ ما در ايران از آن صحبت می‌کنيم، در کار باشد.

مگر ستم و زورگويی حتماً و در هر جايی جنبه‌ی اشغال سرزمينی به‌ شکلی که‌ شما عنوان کرده‌ايد، دارد؟ آيا کل و جزء حقوق و آزاديهای يک خلق را گرفتن، از جمله‌ محروم کردن آن از حق حاکميت ملی، از خودمختاری منطقه‌ای، حتی از تدريس زبان مادری همان غصب نيست؟

به‌ تعبير دقيق کردستان ترکيه‌ و عراق و سوريه‌ نيز از مردم کردستان ستانده‌ و غصب نشد؛ حکومت نکبت‌بار شيعی صفوی جنگی را با دولت عثمانی سنی بر سر اتوريته‌ی مذهبی شروع کرد و باخت و دودستی بخشهای عظيمی از کشور را به‌ آن کشور داد.

و يا بخشهای شمالی ايران نيز به‌ تعبير امروزی از سوی “روسها” غصب نشدند، بلکه‌ نتيجه‌ی شکستهای ممتد حکومتهای فاسد ايران در جنگ با روسيه‌ بود. آيا روسيه‌ بدين دليل نبايد اجازه‌ی تأسيس حکومتهای ملی در اين مناطق را می‌داد، بدين دليل که‌ آنها قبلاً دولت و مملکت نبوده‌اند؟! به‌ قول شما مملکت آذربايجان را نيز قبلاً نداشتيم. اکنون اما جمعيت 9 ميليون نفری آذربايجان جمهوری دارند؟

تازه‌ مگر مردم کشورهايی که‌ از قدمت چندين هزارساله‌ی حکومتداری برخوردار بوده‌اند، امروز چه‌ جايگاهی را در تمدن و سعادت بشری دارند که‌ چون فضيلت و امتياز بر مردمانی فرض شمرده‌ شوند که‌ از دولت خود برخوردار نبوده‌اند؟ اساساً چه‌ چيزی از آنها جز زبانشان باقی مانده‌ است؟ از سرنوشت ايران و روم و مصر و چين و مغول و عثمانی و ….

همه‌ آگاهيم. ايران با آن قدمتش تازه‌ به‌ يمن انقلاب مشروطه‌ از يک قانون اساسی برخوردار می‌شود، تازه‌ آن را هم از روی قانون اساسی کشور بسيار کوچک بلژيک رونويسی می‌کنند و زبان رسمی فارسی و مذهب رسمی شيعه‌ به‌ آن می‌افزايند و درخورد مردم می‌دهند.

دولت مقتدر عثمانی تازه‌ در پايان عمر خود، آن هم توسط کمال مصطفی پاشا، صاحب يک قانون مدنی می‌شود، آن هم با رونويسی از روی قانون مدنی سويس بسيار کوچک و بدون انجام کوچکترين بحث و مذاکره‌ای در “مجلس بزرگ ملی” ترکيه‌. بنابراين برخورداری تاريخی از کشور و مملکت و به‌ويژه‌ وسعت خاک نه‌ برای مردم بالادست و برخوردار از امتيازات ويژه‌ در انتها سعادتی آورده‌ است و نه‌ علی‌الخصوص برای مردم فرودست و تحت ستم‌.

25. انقلاب مشروطه‌ و کردستان

می‌فرمائيد: “چرا در انقلاب مشروطيت عليرغم ضعف کامل حکومت و قواي دولتي، کردها چنين خواسته‌اي [استقلال] را مطرح نکردند و اصولاً از آن خبر نداشتند. برعکس، آنچه تاريخ مشروطه اشاره دارد و … شيخ محمد مردوخ … کردستانی نيز در کتابش به نام «تاريخ مردوخ» نوشته است، کردها در اين انقلاب تفنگچي و پول در اختيار مخالفان مشروطه گذاشتند…”

پيداست که‌ کتاب مردوخ را احتمالاً نخوانده‌ايد و کشف آقای هوشمند را به‌ نام خود معرفی نموده‌ايد، در غيره‌ اينصورت می‌دانستيد اين کتاب به‌ کردی و فارسی “تاريخ کرد و کردستان” نام دارد.

کتاب را نخوانده‌ايد، چون اگر می‌خوانديد می‌ديديد که‌ در اين کتاب مواردی نيز از شرکت مردم کردستان در انقلاب مشروطه‌ برشمرده‌ شده‌اند. خود مردوخ يکی از فعالان آن دوره‌ بوده،‌ در سنندج انجمن‌های هواخواه‌ مشروطيت تشکيل داده‌ و حتی متن سخنرانيهای خود را در اين انجمن‌ها در کتاب خود آورده‌ است. پس چگونه‌ طرح ادعای شرکت‌نکردن کردها در انقلاب مشروطه‌ و همراهی‌کردن آنها با دولت به‌ اين کتاب منتسب می‌کنيد؟

بسيار سخيفانه‌ است همراه‌شدن چند عشيره‌ با حکومت مرکزی را دال بر “کردها” بناميد، اما چندين حرکت ترقيخواهانه‌ در سنندج، سقز و مهاباد و …‌ را که‌ در همراهی با انقلاب مشروطه‌ بودند به‌ حساب “کردها نگذاريد. اولاً  در طول تاريخ همواره‌ نيروهای عقب‌مانده‌ای بوده‌اند که‌ در تقابل با‌ جنبش مشروطه‌ چه‌ عرض شود، در مقابله‌ با جنبش کردستان نيز با حکومت همکاری کرده‌اند.

همين الان افرادی از عشاير از سوی رژيم اسلامی مسلح شده‌اند و در شهرها از جمله‌ مهاباد حضور دارند، تا مانع از هر حرکت مردم بر عليه‌ حکومت شوند. جداً کدام را شما “کردها” می‌ناميد؛ مردم را يا اين عشاير خودفروخته‌ را؟ محقق پرتلاش کرد، آقای انور سلطانی، در نقد همين مرجع شما (مقاله‌ی آقای هوشمند) مطلبی نوشته‌اند و نمونه‌های زيادی با‌ مستندات مربوطه‌ آورده‌اند که‌ دلالت بر همراهی نخبگان کردستان با اين جنبش دارند. مطالعه‌ی آن را اکيداً به‌ شما توصيه‌ می‌کنم: http://www.iranglobal.dk/I-G.php?mid=2-71864.

همراهی برخی از عشاير و حتی مردم با حکومت قاجار تنها محدود به‌ کردستان نبوده‌ است، بلکه‌ به‌ قول آقای انور سلطانی “واقعيتي بود که در تهران و رشت و تبريز وکرمانشاه و قزوين و اصفهان هم به روشني ديده ميشد.” اين نمونه‌ها را چرا به‌ حساب “فارسها”، “آذريها” و … نمی‌گذاريد و نمی‌گوئيد آنها با جنبش مشروطه‌ همراه‌ نشدند.

اصولاً اين يک واقعيت است که‌ يک گمان و ترديد تاريخی در ميان کردها به‌ نسبت جنبشهايی که‌ از سوی نيروهای مرکزنشين رهبری می‌شوند، به‌ دليل خاستگاه‌ و پايگاه‌ و شعارهای آنها وجود دارد. اين در زمان مشروطه‌ نيز بدون شک نقش و تأثير خود را گذاشته‌ است، در زمان انقلاب 57 نيز بدون تأثير نبود و در جنبش سبز نيز چشمگير بود.

از ياد نبريم که‌ انقلاب مشروطه‌ در روند تاريخی خود به‌ لحاظ فائق آمدن بر فئوداليسم نقش ترقيخواهانه‌ای ايفا کرد، اما اين جنبش به‌ويژه‌ برای مناطقی چون کردستان نويد تحول مثبتی را نمی‌داد. آقای انور سلطانی بدرستی می‌نويسند که‌ “نقش مشروطيت در همه عرصه‌ها مترقيانه نبود و به تعبيري، در برخي زمينه‌ها عقربه زمان را به عقب برگرداند. مجريان و متوليان مشروطيت با بهره‌گيري از شرايط فراهم شده توسط انقلاب، اقتدارات و اختيارات اداري ولايات را زير عنوان تفسيربردار “ايجاد مرکزيت و نابودي سيستم خانخاني” از واليان محلي گرفته، دردست خود قبضه کردند.

دستگاههاي متعدد سرکوب مانند ارتش و پليس و ژاندارمري در مناطق ملي ايجاد و براي تجاوز به حقوق مردم از زبان و مذهب و سنت گرفته تا لباس و کلاه به کار افتاد. ژاندارمري انقلابي دوره يپرم و پسيان و لاهوتي تبديل به نيروي سرکوبگر و رشوه‌خواري شد که براي چندين دهه در مناطق روستايي ايران خواب از چشم مردم ربود و زالويي شد، طوريکه‌ حتي يکي از خواستهاي حکومتهاي ملي آذربايجان و کردستان در مذاکره سال ١٣٢٤با دولت مرکزي، انحلال ژاندارمري و جايگزيني آن با دستگاهي در خدمت امنيت و آسايش مردم بود.”

آری، ايجاد يک تمرکز استبدادی، محو ساختارهای منطقه‌ای، مسخ و ممنوعيت نوشتاری زبانهای متفاوت ايران و تحميل يک زبان به‌ مردم غيرفارس ايران، رسميت‌يافتن سلطه‌ی مذهب تشيع بر ساختار دولتی از جمله‌ پس‌رفتهای اين انقلاب بودند. مثبت‌ترين دستاورد آن از نظر ملی انجمن‌های ايالتی و ولايتی بود که‌ اين هم از سوی استبداد متمرکز بلعيده‌ شد. آيا مردد بودن بخشی از مردم کردستان در هر سه‌ جنبش نامبرده (مشروطه‌، انقلاب بهمن 57 و جنبش سبز)‌ بدون دليل بوده‌ است؟ تاريخ و پيامدهای اين جنبشها که‌ عکس آن را به‌ ما نشان می‌دهد.

می‌دانيم که‌ شرکت توده‌های مردم در يک جنبش سياسی همواره‌ با انگيزه‌ها‌ و انتظارات و غلظت واحدی صورت نمی‌گيرد. چنين هم نيست که‌ با جرقه‌ای همه‌ی کشور همزمان و هم‌وزن به‌ قيام بپيوندد؛ طبقات اجتماعی متفاوت و مناطق مختلف کشور، حتی زنان و مردان نيز به‌ يک نسبت در جنبشهای توده‌ای شرکت نمی‌کنند. شرکت و يا عدم شرکت آنها در درجه‌ی نخست به‌ شعارها و برنامه‌ها و افق سياسی اين جنبشها و رهبران آن بستگی دارد. در چندين سال اخير بارها شاهد جنبشهای وسيع توده‌ای در کردستان بوده‌ايم.

آيا شاهد همراهی مابقی مردم ايران با کردستان بوده‌ايم؟ آيا اگر مردم قزوين بپامی‌خيزند، مردم کردستان نيز همزمان قيام می‌کنند؟ ای کاش چنين می‌بود. ولی خارج از اراده‌ی من نوعی حرکتهای مردمی قانونمندی درونی خود را دارند و مهر منطقه‌ای برخود دارند. لذا عدم مشارکت همزمان اين يا آن منطقه‌ از کشور را نمی‌توان چون پتکی بر سر آن مردم وارد آورد. برای نمونه‌ انقلاب مشروطه‌ با گران‌شدن قيمت قند آغاز شد و اوج آن در تبريز بود. آيا می‌توان مثلاً مردم جنوب ايران را بعلت عدم همکاری و همراهی‌شان با اين جنبش سرزنش نمود؟

26. تفاوت برهه‌ی جنبش مشروطه‌ با مقطع جمهوريهای آذربايجان و کردستان

شما با اشاره‌ به‌ مقطع زمانی جنبش مشروطه‌ می‌پرسيد: “مي‌دانيد چرا اين اتفاق [مقصودتان مطالبه‌ی استقلال است] آن زمان نيفتاد؟” سپس منتظر پاسخ ما نمی‌مانيد و خودتان پاسخ می‌دهيد: “براي اين که کشوري به نام اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي به زعامت استالين وجود نداشت که بخواهد مرتب به از همسايگان ببرد و به وسعت خاک خود بيفزايد. و همچنين استالين معمائي به نام حق سرنوشت خلقها را مطرح سازد.”

 در اين ارتباط قابل يادآوری است که‌:

باز صورت مسأله‌ را معکوس ديده‌ايد يا بهتر بگويم در تقدم و تأخر آن اشتباه‌ کرده‌ايد؛ اول بايد جنبشی باشد تا از سوی نيرويی خارجی مورد پشتيبانی قرار گيرد. شما اکنون برويد در کشورها و مجامع جهانی را بزنيد و بگوئيد که‌ جنبش مردم ايران پشتيبانی می‌خواهد. بلافاصله‌ با اين پرسش روبرو خواهيد شد: “کدام جنبش؟! ما جنبش بالفعلی نمی‌بينيم که‌ از آن پشتيبانی کنيم.” بنابراين پشتيبانی بعد از حرکت می‌آيد و نه‌ قبل از آن. اين امر برای زمان حکومت ملی آذربايجان و جمهوری کردستان نيز صدق می‌کند.

نتيجه‌ی انقلاب اکتبر هر چه‌ بود، به‌ زيان مردم ايران نبود. يکی از اولين کارهای لنين لغو امتيازاتی بود که‌ روسيه‌ از دولت وقت ايران گرفته‌ بود. آيا حکومت تزار برای ايران بهتر از اتحاد شوروی بود؟!

اتحاد شوروی هيچگاه‌ از حرکتهای جدايی‌طلبانه‌ در ايران پشتيبانی نکرده‌ است. مطمئن باشيد اگر سياست شوروی پشتيبانی از چنين حرکتهايی می‌‌بود، ايران امروز شکل و شمايل کاملاً متفاوتی می‌داشت. اتحاد شوروی کردستان و آذربايجان را که‌ چه‌ عرض کنم، حزب توده‌ی ايران را هم فروخت. حال می‌آيد از کردستان و آذربايجان دفاع می‌کند.

اسناد موجود نشان می‌دهند که‌ نقش معنوی اتحاد شوروی حتی به‌ نسبت طرح شعارها تعديل‌کننده بوده‌، کمااينکه‌ شعار استقلال کومله‌ی ژ. ک. (قبل از حضور نيروهای متفقين در ايران) استقلال بوده‌ و توسط قاضی و حزب دمکرات کردستان به‌ خودمختاری تعديل يافته‌، چرا که‌ اين به‌ گمان من يکی از شرايط کمک از سوی اتحاد شوروی بوده‌.

“حق تعيين سرنوشت” را به‌ استالين نسبت داده‌ايد. بايد گفت که‌ استالين نيز از قماش رضاخان قلدر بوده‌ و يک ديکتاتور. وی به‌ توصيه‌ی لنين تزهايی هم در مورد مسأله‌ ملی فرموله‌ نمود. اما انتساب اين اصل به‌ وی (استالين) اگر از غرض نباشد، از بی‌اطلاعی مطلق است. حق تعيين سرنوشت به‌ لنين و ويلسون (رئيس جمهور آمريکا) برمی‌گردد.

اگر جنبش ملی‌ای در کردستان در زمان جنبش مشروطه‌ وجود ندارد، ربطی به‌ اين ندارد که‌ اتحاد شوروی‌ای در کار نيست، بلکه‌ بلاواسطه‌ به‌ دو ساختار حکومتی متفاوت در ايران در زمان جنبش مشروطه‌ و جنبشهای ملی آذربايجان و کردستان در دهه‌ی 20 شمسی برمی‌گردد.

بنای شووينيسم سازمان‌يافته‌ به‌ همان آغاز جنبش مشروطه‌ برمی‌گردد، اما در زمان مشروطه‌ خود را نمی‌توانست به‌ چنين سرعتی نمايان سازد. فوقاً به‌ نقل از آقای انور سلطانی گفته‌ شد که‌ بعدها چه‌ بر روزگار مردم آوردند. ناسيوناليسم آذری و کرد در واقع پاسخی بود به‌ ناسيوناليسمی که‌ جعلاً “ايرانی‌” ناميده‌ شد و هر روز نمودی از آن ظاهر می‌شد. در دهه‌ی 20 شمسی آثار اين سياست و مکتب ويرانگر و ستمگر ديگر در ساختار دم‌افزون متمرکز اداری و سياسی و نظامی ايران نمايان شده‌ بود.

بی‌‌جهت نبود که يکی از‌ خواستهای اصلی آذربايجان و کردستان اجرای قانون انجمنهای ايالتی و ولايتی بود. انقلاب مشروطه‌ حقوق اساسی مردم و به‌ويژه‌ مناطقی چون کردستان، آذربايجان و خوزستان، … را تضييق و قدرت سرکوب متمرکز حکومت را بالا برده‌ بود. اين امر به‌ نسبت انقلاب 57 نيز صدق می‌کند. اکنون ملغمه‌ای از شووينيسم زبانی، مذهبی و جنسی بر کشورمان حکمرانی می‌کند.

به‌ نسبت شدت يافتن سرکوب دولتی و غليظ‌تر شدن شووينيسم نامبرده‌ شعارها و افق جنبشهای سياسی مناطق ايران نيز وسيع‌تر و ژرف‌تر می‌شوند و توده‌ها و مناطق بيشتری به‌ آن می‌پيوندند. کوتاه‌ سخن: اگر تمرکز سياسی و پيامدهای اجتناب‌ناپذير آن را در دهه‌های بعد از مشروطه‌ نمی‌داشتيم، نه‌ تنها امروز حکومتی به‌ نام “جمهوری” اسلامی ولايت فقيهی نمی‌داشتيم، بلکه‌ بستری هم برای پيدايش و وسعت‌يافتن جنبشهای ملی ـ منطقه‌ای نيز نمی‌داشتيم.

اين جنبشها بنابراين واکنشی بديهی به‌ سيستم سياسی ايران می‌باشند و پيوند سببی با پارامترهای فرعی بيرونی ندارند. اين تمرکز از پيامدهای انقلاب مشروطه‌ است. آن هنگام اما هنوز نمود بيرونی پيدا نکرده‌ بود و تنها نشانه‌هايی از آن هويدا بود. به‌ همين دليل هم جنبش ملی در آن هنگام بايد در پاسخ به‌ کدام سنتراليسم و شووينيسمی شکل می‌گرفت؟ همان آذربايجانی که‌ نيروی محرکه‌ی اصلی جنبش مشروطه‌ بود، بعدها يک نيروی جدی مرکزگريز تبديل شد.

27. زبان اول و دوم کدام است؟

آقای مهرآسا، شما می‌نويسيد: “بچه‌هاي اين اقوام در دامن مادر خويش بزرگ شده و به زبان مادري با خانواده‌ي خود سخن مي‌گويند؛ و هنگامي که به سن شش سالگي رسيدند زبان فارسي دري را نيز از راه معلم و مدرسه ياد مي‌گيرند و دو‌زبانه مي‌شوند. آيا اين اتفاق جز سود دو‌زبانه‌شدن چه مشکلي دارد و چه نقصي ايجاد کرده است؟ […] اما تحصيل با گويشهاي محلي جز در سطح ابتدائي آن هم همراه زبان فارسي به منظور هماهنگي با جامعه‌ي ايران جايز نيست و حتا زيانبار است.

زيرا هر ايراني بايد دروس و دانشهاي جديد را براي ورود به دانشگاه‌هاي ايراني با فارسي بياموزد. در واقع فارسي زبانِ ورود به دانشگاه و جامعه‌ي پهناور ايران است […] نوشتن به گويش مادري مشکلي نيست که نياز به آموزش جداگانه داشته باشد…”

اين هم از سخنان داهيانه‌ی فونولوگ و اتمولوگ و پوليتولوگ ما! و اما پاسخ به‌ آن:

منطق شووينيستی را ملاحظه‌ کنيد: ما را از آموزش به‌ زبان مادری با‌ زور سرنيزه‌ محروم می‌کنند که‌ مثلاً بتوانيم با جامعه‌ی ايران ارتباط داشته‌ باشيم؟!! اول پرسشی که‌ مطرح می‌شود اين است که‌ چرا اين مراوده‌ بايد چنين يک‌طرفانه‌ و به‌ زيان زبان بيش از 50 در صد مردم ايران باشد؟!

بسيار دم از حقوق بشر و حقوق شهروندی می‌زنيد؛ آموزش به‌ زبان مادری از ابتدايی‌ترين و اصلی‌ترين حقوق بشر اسست. اينجا که‌ بحث مشخص‌تر شد، اين را به‌ فراموشی می‌سپاريد. دم خروستان مشخص‌تر از اين حرفهاست که‌ بتوانيد پنهان کنيد.

کسی مخالفتی با‌ دوزبانه‌ و سه‌زبانه‌ بودن انسانها نداشته‌، اما اصل و اساس در جامعه‌ی خودی زبان مادری است. برای يک آذری، زبان اول و اصلی زبان آذری است. اين امر برای کرد و ترکمن و بلوچ و عرب نيز صدق می‌کند.

چرا بايد يک هموطن فارس من کردی، آذری و عربی و بلوچی و ترکمنی نياموزد، برای اينکه‌ بتواند با ما ارتباط داشته‌ باشد؟

زبان تنها وسيله‌ی ارتباط‌گيری نيست، يکی از اصلی‌ترين مؤلفه‌های هويتی انسان است. زبان ـ به‌ قول پروفسور ميشائيل متسلتين ـ از دانشگاه‌ وين ـ نقش بنيادين در شکل‌گيری هويت و شخصيت و درک محيط پيرامونی دارد. چه‌ بسيارند انسانهايی که‌ خود را تنها با زبان تعريف می‌کنند. گرفتن اين وجه‌ هويتی لطمه‌ای است به‌ شخصيت اين انسانها.

زبان تنها وسيله‌ی ارتباط‌گيری نيست، بلکه‌ همچنين يکی از مهمترين ابزارها و راههای اعمال استعمار و آسيميله‌کردن انسانها و اصلی‌ترين ابزار “ملت‌سازی” شووينيستی و هژمونی قومی است. از طريق زبان ارزشها منتقل می‌شوند. از طريق زبان تبعيض اعمال می‌شود. از طريق زبان به‌ شخصی که‌ به‌ زبان مادری خود اشراف کافی ندارد و مجبور است به‌ زبانی غيراز آن صحبت کند، بطور ضمنی گفته‌ می‌شود که‌ انسان کاملی نيست.

اين کشف را از کجا آورده‌ايد که‌ می‌گوئيد که‌ آموزش زبان مادری زيانبار هم است؟!!! Jim Cummnis (استاد دانشگاه تورنتو ـ کانادا) که‌ يکی از کارشناسان بنام در زمينه‌ی آموزش دوزبانی مي‌باشد، تحقيقات چندين ساله‌ای در اين خصوص به‌ انجام رسانيده‌ و در آن به‌‌ نتايج معکوس شما رسيده‌ است.

وی اصل و مبنا را زبان مادری می‌گيرد و نه‌ زبان دوم. وی می‌گويد: »… اگر زبان مادری کودکی  در مدرسه و اجتماع‌ مورد عنايت قرار نگيرد، خود کودک‌ هم مورد توجه‌ قرار نگرفته‌ است. آموزش و تقويت زبان مادری کودک در مدرسه‌ نه‌ تنها به وی ياری مي‌رساند که زبان مادری خود را به‌ خوبی فراگيرد، بلکه‌ در خدمت رشد دانش وی‌ در ارتباط با زبان آموزشی نيز است. دو زبانه‌‌بودن تأثير مثبتی روی رشد زبانی و آموزشی بچه‌ها دارد.

صرف وقت برای آموزش زبان مادری مانع رشد زبان بعنوان ابزار انديشه‌ در زبان اکثريت جامعه‌ نيست و حتی اثبات گرديده‌ که‌ کسانی که‌ زبان مادری خود را به‌ خوبی (نوشتاری و کتبی) فرامي‌گيرند، از توان بالاتری در يادگيری برخوردار خواهند گرديد…« (برای مطالعه‌ی اين مقاله تحت عنوان “نقش زبان مادری در آموزش زبان دوم” به‌ سايت اينجانب (iran-federal.com مراجعه‌ شود.) دقت شود که‌ اينجا بحث حتی بر سر ضرورت آموزش زبان مادری در کشورهای مهاجرپذير است و نه‌ در موطن انسانها.

زبان تنها وسيله‌ی ارتباطی نيست، بلکه‌ پيوند لاينفکی با‌ مؤلفه‌های ديگری فرهنگی چون شعر، ادبيات، موسيقی، سينما، تئاتر، … دارد. با ممنوعيت زبان نوشتاری به‌ اين بخشها نيز آسيب جدی می‌رسد.

کسی که‌ زبان خود را بطور علمی و در مدرسه‌ نياموزد، نخواهد توانست به‌ خوبی بخواند، نخواهد توانست بنويسد، نخواهد توانست از کتب و رسانه‌ها استفاده‌ کند و غيره‌. حتی نگارش يک نامه‌ی عشقی، نامه‌ای به‌ پدر و مادر، … با مشکل روبرو می‌شود.

عدم آموزش به‌ زبان مادری با تبعيضات جانبی ديگری نيز پيوند دارد: تخصيص امکانات و هزينه‌های هنگفت برای چاپ کتاب و نشريات و رسانه‌های سمعی و بصری به‌ زبان فارسی، برای آموزش کادر آموزش و پرورش و غيره‌، آنهم از بودجه‌ای که‌ علی‌قاعده‌ به‌ کل مردم ايران، بنابراين همچنين به‌ متکلمين زبانهای غيرفارسی، تعلق دارد.

با اين منطق شما بايد در ترکيه‌ 25 ميليون کرد حق واقعی آموزش زبان مادری و آموزش به‌ زبان مادری نداشته‌ باشند، يک سوم عراق حق آموزش به‌ زبان کردی نداشته‌ باشند و غيره‌. از هيچ فرصتی دريغ نمی‌کنيد به‌ اتحاد شوروی بدوبيرا بفرستيد. ادر اتحاد شوروی دست کم از اين نظر به‌ هيچ خلقی ظلم نشده‌. زبان فارسی هم تدريس شده‌. آيا اگر مردم روسی هم در ايران می‌داشتيم، نمی‌بايست بالاجبار و ترفندهای فاشيستی فارسی بياموزند؟ شما بايد از حکومت صدام هم عقب‌مانده‌تر باشيد که‌ اجازه‌ی تدريس به‌ زبان کردی را در تمام مراحل تحصيلی داده‌ بود؟!

حال با چنين درکی تعجب می‌کنيد که‌ تلاشهای استقلال‌طلبانه‌ در مناطقی از ايران وجود دارد؟ تعجب می‌کنيد که‌ بحرين داوطلبانه‌ از ايران جدا شد؟! آيا اگر جدا نمی‌شد، سرنوشت آنها بهتر از سرنوشت مردم خوزستان می‌بود، مردمی که‌ از آموزش به‌ زبان مادری چه‌ عرض کنم، طبق گزارش رسانه‌های خود حکومت اسلامی بخشاً از آب آشاميدنی هم محروم هستند؟

در چند مطلب قبلی نوشتم که‌ قياس ايران که‌ به‌ قول شما کرد و گيلک و … هزاران سال است در آن در کنار هم زندگی می‌کنند، با آمريکای مهاجرپذير اگر غرض‌ورزی نباشد، بلاهت است و استدلالی فاشيستی. اينجا آن را تکرار نمی‌کنم. در جای ديگری پاسخ آن را دادم.

اصلاً از خود پرسيده‌ايد که‌ تعامل کشورهای دمکراتيک به‌ قول شما “چندقومی” با اين پديده‌ چه‌ بوده‌ است؟ می‌دانيد ـ برای نمونه ـ‌ سويس اين مسأله‌ را چگونه‌ حل کرده‌ است؟ هر شهروند سويسی بايد زبان آن کانتونی (استان/ايالتی) را بياموزد که‌ در آن زندگی می‌کند. در کنار آن بايد يک زبان ديگر سويسی را بياموزد. اين راه‌ حل من نيز برای ايران است. حال که‌ می‌خواهيم از الگوی دمکراسی غرب بياموزيم، اين هم يکی از پيش‌درآمدها و پيش‌شرطهايش است.

می‌دانيد که‌ وجود زبانهای متفاوت يکی از دلايل اصلی استقرار فدراليسم است؟ آيا يک کشور دمکراتيک می‌شناسيد که‌ چندزبانه‌ باشد، اما فدرال و دست کم غيرمتمرکز نباشد؟

اصلاً هيچ می‌دانيد که چرا‌ احزاب ملی ـ منطقه‌ای و برخی از سازمانهای دمکراتيک سراسری فدراليسم می‌خواهند؟ می‌دانيد رسالت اصلی فدراليسم چيست و اين نظام چه‌ پيوندی با فرهنگ و زبان دارد؟ شما يا نظام فدرال را با نظام فاشيستی و فوق‌متمرکز حکومت اسلامی کاملا اشتباه‌ گرفته‌ايد و يا نقطه‌ عزيمت شما نظام کنونی است. اينجا دوباره‌ خاطر نشان می‌سازم:

اولاً: در هر نظام فدرال زبان و فرهنگ و نظام آموزشی صددرصد در حوزه‌ی اختيارات ايالتها خواهد بود. محض اطلاع شما: در کشوری چون آلمان وزارت فرهنگ و آموزش و پرورش فدرال نداريم، اما 16 وزارت فرهنگ ايالتی داريم، هر چند که‌ کل آلمان (به‌ استثنای اقليت چند ده‌ هزاری نفری دانمارکی‌زبان که‌ از حقوق ويژه‌ برخوردار می‌باشند) از آلمانی‌زبانها تشکيل شده‌ است. حکومت فدرال حتی اجازه‌ی اعطای بودجه‌ به‌ نظام آموزشی ايالتها را ندارد، چه‌ برسد به‌ اينکه‌ در کاروبار آنها دخالت کند.

حوزه‌ی اختيارات و صلاحيتهای حکومت فدرال تنها به‌ پژوهشهای کلان و بخش کوچکی از نظام آموزش عالی برمی‌گردد. نتيجه‌ اينکه‌ در ايران فدرال مورد نظر احزاب کردستانی دانشگاههای کردستان درچهارچوب قوانين کردستان عمل خواهند کرد. و طبق قانون اساسی ايالتی کردستان زبان رسمی و اصلی کردستان نيز کردی خواهد بود. بنابراين فرزندان کردستان و ايران که‌ به‌ زبان کردی در مدارس آموزش می‌بينند، در دانشگاههای کردستان نيز به‌ زبان کردی تحصيل آکادميک خواهند کرد.

دوماً: طبق برداشت من هر ايرانی بايد حداقل دو زبان ايرانی فرابگيرد: زبان اول زبان ايالتی خواهد بود که‌ در آن زيست می‌کند. زبان دومی را خود انتخاب می‌کند. بنابراين برای تمام ساکنين کردستان ـ اعم از کرد و غير کرد ـ اين امکان خواهد بود، زبان فارسی (و آذری، …) را نيز بياموزد و به‌ دانشگاههای ايالتهای فارسی‌زبان (آذری‌زبان، …) برود.

سوماً: در نظام دمکراتيک و فدرال آينده‌ بايد تمام امکانات آموزشی، پرورشی، علمی، پژوهشی، … در تمام ايران طبق فرمولی شفاف و دمکراتيک توزيع‌ شوند. تمرکز همه‌ی اين امکانات در نقاط معينی از کشور بايد به‌ گذشته‌ تعلق گيرد. بايد هر گونه‌ عقب‌ماندگی‌ای که‌ در نتيجه‌ی حاکميت شووينيسم و فاشيسم بر مناطقی چون بلوچستان، کردستان، خوزستان، ترکمن‌صحرا و آذربايجان تحميل شده‌، طبق قانون و برنامه‌ای منظم مرتفع شود.

جدی، جدی شما بنا را بر اين گذاشته‌ايد که‌ مراکز دانش و فن‌آوری و تحقيقاتی همچنان در مناطق فارسی‌زبان کشور متمرکز خواهند بود و نصيب مناطقی چون کردستان کمافی‌السابق پايگاههای نظامی متعدد خواهد بود و اگر هم دانشگاه‌ دسته‌ سوم و چهارمی هم در آنها داير شد، در آن الاهيات و زبان فارسی تدريس شود، تا پروژه‌ی تاکنون نافرجامتان فرجامی مثبت برايتان داشته‌ باشد! يقين داشته‌ باشيد اين آرزوی شما در همان حد سراب باقی خواهد ماند.

چهارماً: به‌ رشدنيافتگی زبان کردی اشاره‌ کرده‌ايد. آری درست می‌گوئيد، اما مگر اين ‌ـ همانطور که‌ فوقاً گفتم ـ عجيب است؟ چگونه اين زبان “ايرانيان خالص و اصيل” ‌زير سلطه‌ی فاشيسم و شووينيسم رشد کند؟! در مدرسه‌ آموزش به‌ آن ممکن نباشد، حق تحصيل به‌ زبان خودم را در دانشگاه‌ نداشته‌ باشم، کتاب و روزنامه‌ و مجله‌ و رسانه‌های سمعی و بصری به‌ زبان من نباشد؛ … کدام زبان تحت چنين شرايطی رشد می‌کند؟ اين اتفاقاً يکی از دلايلی است که‌ کردستان را بر عليه‌ حکومت شووينيستی شورانده‌‌ است و شما هنوز آن را درک نکرده‌ايد!

وانگهی از اين رشدنيافتگی تحميلی نتيجه‌ نمی‌گيرم که‌ نبايد به‌ زبان مادری خودم آموزش ببينم، بلکه‌ دقيقاً برعکس آن را استدلال می‌کنم: زبان کردی (آذری، بلوچی، ترکمنی، عربی) بايد چون فارسی مورد حمايت دولتی قرار گيرد، رشد و اعتلا يابد، کادر علمی برايش پرورش يابد و غيره‌.

فراتر از آن بايد در کل مناطق ايران پروژه‌ی فرهنگ‌سازی پيش برده‌ شود. به‌ هر حال سخت در اشتباهيد؛ فارسي زبانِ ورود به دانشگاه و جامعه‌ي فدرال ايران نخواهد بود. همه‌ی زبانهای ايران از جايگاه‌ يکسانی برخوردار خواهند بود. وانگهی آنچه‌ را در مورد زبان کردی پيراهن عثمان کرده‌ايد، دست کم در مورد زبانهای عربی و ترکی و ترکمنی نمی‌توانيد ادعا کنيد.

پنجماً: طبيعتاً آموزش زبان فارسی نيز در مناطق مختلف ايران (آذربايجان، کردستان، …) رايج خواهد بود، اما نه‌ به‌ بهای منع آموزش پنج زبان ديگر ايرانی.

28. چه‌ کسی کردستان را نمی‌شناسد، “جبهه‌ ملی” يا حزب دمکرات و کومله‌؟

آقای مهرآسا، شما دانشمندانه‌ خطاب به‌ رهبران احزاب کردستان می‌نويسيد:

“آيا شما جامعه‌ي خود را به درستي مي‌شناسيد؟ آيا از جامعه‌شناسي قوم خود آگاهيد؟ من مي‌گويم نه! زيرا اعضاي حزب دموکرات کردستان تصورشان اين است که تمام کردستان و مجموعه کردها يعني مهاباد و بوکان! و حزب کومله نيز تنها در پي پياده کردن حکومت مائوئيستي است و از بافت جوامع استان کردستان نا آگاه است….”

آقای مهرآسا،

اين يک واقعيت است که‌ قلب جنبش ملی کردستان ايران از سويی مکريان (مهاباد، بوکان، سردشت، نقده‌، پيرانشهر، اشنويه‌، …) واقع در آذربايجان غربی کنونی است و از سويی ديگر استان کردستان. و اين يک واقعيت است که‌ خودآگاهی ملی در کرمانشاه‌ و ايلام هنوز از حيث کميت و کيفيت به‌ درجه‌ی مکريان و اردلان نرسيده‌ است. اما اين را به‌ ويژه‌ با عنايت به‌ عنصر تشيع غيرطبيعی نمی‌دانم. در هيچ جای دنيا غلظت شعور ملی يک‌ميزان نيست. شما “ملی‌گرايی” خود را برای نمونه‌ درنظر بگيريد.

چند ده‌ نفر را می‌شناسيد که‌ در مناطق پيش‌الذکر برای آن حتی تره‌ خورد کنند؟ اين تنها محدود به‌ جنبشهای ملی نيست؛ ديگر جنبشهای سياسی، اجتماعی و طبقاتی هم چنين وضعی را دارند. در جمهوری کردستان مرکز جنبش ملی منطقه‌ی مکريان بود، بعد در مرحله‌ی انقلاب منطقه‌ی اردلان و استان کردستان به‌ آن پيوست. اکنون نشانه‌های بسيار زيادی در دست است که‌ ريشه‌های اين جنبش به‌ دورترين مناطق ايلام و کرمانشاه‌ سرايت نموده‌ است. اعضای ايلامی و کرمانشاهی درون احزاب کردستان ايران، از جمله‌ و به‌ويژه‌ پژاک، گواه‌ درستی اين ارزيابی است.

چگونه‌ است شما در “مرکز” و “خارج” بنشينيد می‌توانيد خود را وکيل و وصی کل مردم ايران بدانيد، اما احزاب کردستان، به‌ حکم اينکه‌ پايگاه‌ اجتماعی آنها در منطقه‌ای بيشتر از يک منطقه‌ی ديگر است، نتوانند خود را حافظ مصالح کل مردم کردستان در چهار استان بدانند؟! چگونه‌ “جبهه‌ ملی” می‌تواند متعلق به‌ همه‌ی ايرانيان باشد، اما احزاب کردستان متعلق به‌ کردستان نباشند؟! اين را می‌توانيد برايم روشن کنيد؟

گفته‌ايد که‌ اين احزاب شناختی از جامعه‌ی کردستان ندارند! خيلی جالب است؛ تمام احزاب ايرانی با هم جمع شوند نمی‌توانند تحت حاکميت حکومت اسلامی يک اعتصاب در يک شهرک کوچک راه‌اندازی کنند، اما احزاب کردستانی قادرند اعتصاب عمومی در کردستان راه‌ بياندازند! نمی‌دانم اگر اين اگر از شناخت نباشد، از کجا سرچشمه‌ می‌گيرد.

اهميت احزاب کردستان نه‌ در حضور فيزيکی آنها، که‌ در انديشه‌ای است که نمايندگی می‌کنند و‌ در ميان توده‌های مردم کردستان ريشه‌‌دار است. يک جو نيمه‌آزاد کافی است تا تمام شهرهای کردستان مملو از نشرياتی شوند که‌ از سوی جوانان منتشر می‌شوند و دغدغه‌ی طرح شده‌ در آنها همانی خواهد بود که‌ از ديرباز احزاب کردستانی دارند.

جداً برايم جالب است بدانم که شما‌ از کجا می‌دانيد که‌ اعضای حزب دمکرات فکر می‌کنند که‌ کردستان فقط مهاباد و بوکان است و کومله‌ هم تصور می‌کند که‌ کردستان تنها سنندج است. جالب است که‌ هيچکدام از دبير کلهای هر دو حزب دمکرات نه‌ مهابادی هستند و نه‌ بوکانی و هيچکدام از دبيرکلهای کومله‌ سنندجی نيستند! اينکه‌ اين حزب اين منطقه‌ و آن حزب منطقه‌ای ديگر نفوذ بيشتری دارد، امری بديهی است.

مگر اين پديده‌ در کشورهای ديگر گونه‌ی ديگری است. اما اينکه‌ اعضا و رهبران اين احزاب تصور کنند که‌ کردستان محدود به‌ سه‌ شهر مهاباد و بوکان و سنندج است، مضحک‌تر از اين است که‌ نياز به‌ پاسخ داشته‌ باشد. از قضای روزگار دليلی که‌ کومله‌ برای برگزيدن کرمانشاه‌ بعنوان پايتخت حکومت خودمختار کردستان آورده‌ است، نشان بر آگاهی بر اين تنوع و درنظرداشت آن است. عجيب است آنها ندانند که‌ ما در کردستان اديان و مذاهب مختلف داريم، اما آقای مهرآسا بداند!

و عجيب است آنها ندانند که‌ دين اسلام و علی‌الخصوص مذهب شيعه‌ چه‌ هنگام جنگ دولت صفويه‌ و عثمانی که‌ منشاء مذهبی داشت و منجر به‌ پاره‌ شدن کردستان گرديد، چه‌ بعدها در رويدادهای ترکيه‌ و عراق و اکنون نيز در عراق و ايران چه‌ نگون‌بختيهای فراوانی برای کردستان به‌ ارمغان آورده‌ است!

شما از رهبران حزب دمکرات کردستان ايران و کومله‌ نقل‌قولی نياورده‌ايد که‌ ادعای خود را با آن مددل سازيد. اما بد نيست قياسی داشته‌ باشيد بين آنچه‌ سرآمدان جبهه‌ی ملی ايران گفته‌اند و آنچه‌ از رهبران حزب دمکرات کردستان ايران و کومله‌ مکتوب است. آقای مهرآسای سکولار، از مصدق و بازرگان و داريوش فروهر جانباخته‌ و دکتر سنجابی، مهندس سحابی و غيره‌وغيره‌ نقل قول بياورم عرق شرم بر پيشانی‌ هر دو تايمان جاری می‌شود.

ذکر اين پرسش را هم فراموش نکنيم: جداً تصور می‌کنيد اعضای جريان شما که‌ در آمريکا تشريف دارند، علامه‌ی دهر هستند؟ اطلاعات وحشتناک سطحی و غلط خود شما در مورد کردستان و روان‌شناسی اجتماعی و جامعه‌‌شناسی آن بماند، از همان نظام فدرالی که‌ در آن زيست می‌کنيد نيز اطلاع چندانی نداريد.

اگر می‌داشتيد، شرايط کردستان و آذربايجان را با مهاجرين مکزيکی مقايسه‌ نمی‌کرديد، اگر می‌داشتيد، می‌دانستيد که‌ غير از فاکتور زبان، احزاب کردستان تقريباً آنچه‌ را مطالبه‌ می‌کنند که‌ در کشورهای تک‌زبانه‌ی فدرالی چون ايالات متحده‌ی آمريکا دهه‌هاست پياده‌ شده‌ است، اگر می‌داشتيد فدراليسم را معادل استقلال معرفی نمی‌کرديد….

از آقای قائم‌مقامی هم جبهه‌ای شما نقل‌قول بياورم، تا نشان دهم چقدر از جامعه‌ی ايران و کردستان بی‌اطلاع است؟ مشکل شما اين است که‌ در مورد چيزهايی که‌ نمی‌دانيد، قضاوت می‌کنيد.‌  حزب دمکرات کردستان ايرانِ به‌ قول شما بی‌اطلاع 66 سال است برای ايران دمکراسی و برای کردستان خودمختاری را مطرح می‌کند.

تصور می‌کنيد جبهه‌ی ملی ايران تاکنون چه‌ طرحی برای ايران داشته‌ است، چه‌ تارکی بر سر جنبش دمکراسی‌خواهی ايران زده‌ است؟ رهبر اسطوره‌ای شمای لائيک که‌ می‌گفت اول مسلمان است، بعد ايرانی. هم و غمش هم اجرای قانون اساسی همان نظامی می‌بود که‌ خود شما آن را استبدادی ‌می‌ناميد. تخصصش هم که‌ در وصيت در اسلام بود! حالا چيزی هم طلبکار شده‌ايد؟

جداً يکبار هم که‌ شده‌ گفته‌های مثلا دکتر قاسملو، استاد دانشگاه‌ و کارشناس اقتصاد ملی، و آقای دکتر مصدق، متخصص وصيت در اسلام را در کنار هم بگذاريد و با هم مقايسه‌ کنيد. شايد آن هنگام متوجه‌ شويد که‌ کدام بی‌اطلاع است. شمای جبهه‌ی ملی ايران که‌ آنقدر پايگاه‌ وسيع توده‌ای داريد و چون حزب دمکرات و کومله‌ در چند شهر کوچک خلاصه‌ نمی‌شويد و تصور نمی‌کنيد که‌ ايران فقط تهران و اصفهان و شيراز است، کدام حرکت مردمی را با اتکا به‌ نيروی پشتيبان تاکنون در ايران در راستای تفکر خودتان سازمان داده‌ايد که‌ تاکنون از آن بی‌خبر مانده‌ايم؟!

مصدق در اوج محبوبيت خود چهار نفر برايش باقی نماند که‌ از وی دفاع کند. مگر نه‌ اين است که بعد از آن کودتای خونين آمريکايی‌ غير از افراد انگشت‌شماری چون دکتر فاطمی جملگی دست‌بوس الاحضرت شدند؟ حالا شما عضو جبهه‌ی ملی درس آزاده‌انديشی و فلسفه‌ی سياسی و جامعه‌شناسی و دمکراسی و ايران‌خواهی هم به‌ ديگران می‌دهيد؟!

کومله‌ را مائوئيست خوانده‌ايد! بگذار داستانی را برايتان تعريف کنم: سالها پيش بود. بخشی از حزب دمکرات کردستان ايران تحت عنوان “حزب دمکرات کردستان ايران ـ رهبری انقلابی” از حزب نامبرده‌ جدا شده‌ بود. در منزل دوستی در آلمان سرگرم بحث در اين خصوص بوديم.

فردی که‌ تازه‌ از ايران آمده‌ بود، وارد بحث شد و دلسوزانه‌ ‌گفت که‌: “راستش من خيلی برای مامه‌ غنی [بلوريان] احترام قائلم. اما اين حرکت وی هم به‌ خودش، هم به‌ حزب و هم به‌ کردستان لطمه‌ زده‌ است.” سپس معلوم شد که‌ مقصود اين فردِ نسبتاً جوان جدايی “حزب دمکرات کردستان ايران ـ پيرو کنگره‌ی چهارم” بود که‌ کمی پس از انقلاب و قريب 10 ـ 12 سال پيش از انشعاب “رهبری انقلابی” روی داده‌ بود!

به‌ هر حال اطلاع اين فرد از رويدادهای مربوط به‌ کردستان 10 ـ 12 سالی عقب مانده‌ بود. البته‌ ايراد چندانی هم بر وی وارد نبود؛ وی تحت سيطره‌ی حکومت اسلامی ايران زيست کرده‌ بود، اهل موسيقی بود و خودش می‌گفت که‌ تاکنون ارتباطی با سياست نداشته‌ است. اما اطلاعات شمای دکتر کارشناس امور سياست ايران و جهان و کردستان مقيم کالريفرنيای آمريکای فدرال و آزاد و دمکرات در مورد کومله‌ تقريباً در همان سطح ـ آن هم غلط ـ سه‌ دهه‌ و نيم پيش باقی مانده‌ است و از آن موقع به‌روز نشده‌ است.

کومله‌ يک جنبش توده‌ای چپ‌گرا بوده‌ است. اکنون نحله‌های متفاوتی از آن انديشه‌های متفاوتی را نمايندگی می‌کنند. محرز است که‌ مقصود شما اتفاقاً جريانی از کومله‌ است که‌ امروز در خانواده‌ی سوسيال‌دمکراسی جايی می‌گيرد و از قضا در همين چهارچوب نيز درخواست عضويت در “انترناسيونال سوسياليست” را نموده‌ است که‌ مجمع بين‌المللی سوسيال‌دمکراتهای جهان می‌باشد. بد نيست نگاهی به‌ سند حزب کومله‌ کردستان ايران: اهداف و شناسه‌” در منبع http://www.komala.org/farsi/asnad/kongerh13/20110502ahdaf-v-shenaseh.pdf   بياندازيد. خود بنده‌ نيز مطالب متعددی چون “کومله‌ ـ ديروز، امروز، فردا” در باره‌ی جريان نامبرده‌ دارم. بر بنده‌ منت می‌گذاريد اگر جهت تنوير افکار خود و خوانندگان مطالبتان نگاهی به‌ دو منبع نامبرده‌ بياندازيد.

در رد فدراليسم به‌ تنوع اتنيکی، مذهبی و دينی کردستان و شيعه‌بودن بخشی از آن اشاره‌ فرموده‌ايد! در اين باب خدمت شما عرض کنم که‌:

اولاً: در کردستان نيز چون بسياری از جوامع ديگر پيوسته‌ آحاد اتنيک‌ها و اقليتهای زبانی ديگر نيز وجود داشته‌اند و در آينده‌ نيز وجود خواهند داشت و در آن پديده‌ی غيرعادی‌ای قابل رؤيت نيست، همانطور که‌ در بخشهای ديگر ايران همواره‌ کردزبانان زيست نموده‌اند و در آينده‌ نيز زيست خواهند کرد. فدراليسم در هيچ جا مانعی برای چنين پديده‌ای نبوده‌ است.

دوماً: در کردستان همچنين پيروان اديان و مذاهب مختلف زيست نموده‌اند و در آينده‌ نيز زيست خواهند کرد. در کردستان فردا برعکس اکنون اين دين و مذهب نيست که‌ حکومت خواهد نمود. احزاب کردستان ايران سکولار هستند و در پی يک نظام سکولار در ايران و کردستان می‌باشند. لذا ـ چنانچه‌ يک باور معين دينی يا مذهبی معيار و ملاک و ميزان سياست نباشد ـ تعدد و تنوع دينی ـ مذهبی مانعی برای استقرار فدراليسم نخواهد بود.

سوماً: چگونه‌ است باورهای دينی ايرانيان مانعی بر سر راه‌ استقرار نظامی که‌ شما در پی‌اش هستيد ايجاد نمی‌کند، اما برای فدراليسم مانع است؟! مگر اين باورهای دينی تنها در کردستان يافت می‌شود؟! نه‌ مرقد امام رضا در کردستان است و نه‌ چاه‌ جمکران.

چهارماً: همانطور که‌ می‌دانيم باورهای مذهبی و به‌قول خودشان “مسلمان‌بودن” [و در واقع شيعه‌‌بودن] همواره‌ از اجزای اصلی و حتی اوليه‌ی ناسيوناليسم ‘ايرانی’ سرآمدان جبهه‌ی ملی بوده‌ است. آنها در مناسبتهای مختلف تشيع را يکی از مؤلفه‌های “هويت ايرانی” معرفی نموده‌اند و اين مذهب يکی از شناسه‌ها و منابع ‘مشروعيت’ حکومت ايران [در نظام حقوقی و قضايی، در معرفی کردن اين مذهب بعنوان مذهب “رسمی” ايران و در تقسيم پستهای سياسی و اداری بر اساس آن، …] بوده‌ است.

حال ياد ما می‌اندازند که‌ حکومت فدرال ممکن نيست، چون بخشی از کردستان شيعه‌ است؟!! کارنامه‌ی جبهه‌ی ملی ايران و نهضت آزادی ايران در ارتباط با استيلای مذهب بر جان و مال مردم ايران را همه‌ گونه‌ می‌توان ناميد، جز درخشان.

پنجماً: آری، در برخی از کشورها اتفاقاً همين تنوع مذهبی بوده‌ است که‌ حتی ضرورت استقلال را بوجود آورده‌ است. برای نمونه‌ در يوگسلاوی نه‌ تنوع زبانی، بلکه‌ کشمکش دينی و مذهبی بوده‌ است که‌ منشاء تجزيه‌ی اين کشور گرديد. صرب و کروات و بوسنی هر سه‌ يک زبان دارند، صرب مسيحی ارتدکس است، کروات مسيحی کاتوليک و بوسنی‌ها هم مسلمان. در کشوری با چنين بافتی هرآينه‌ يک دين يا مذهب يا زبان معين تسلط يابد، لاجرم کشور منشقق خواهد شد، و اين وضعيتی است که‌ ما در ايران با آن سروکار داشته‌ايم.

ايران آينده اما‌ بايد نه‌ بر اساس دين و مذهب و نه‌ بر پايه‌ی تنها يک زبان معين سازماندهی شود. باور دينی بايد حوزه‌ی خصوصی افراد محسوب شود. همه‌ی زبانهای ايران بايد اما جايگاه‌ برابر داشته‌ باشند و تحت صيانت يکسان قرار گيرند. دولت فدرال بايد چندزبانه‌ باشد و به‌ همه‌ی سخنوران ايران تعلق داشته‌ باشد. دولتهای ايالتی نيز بايد يک يا دوزبانه‌ باشند. به‌ هر حال اتنيک در ايران تاکنون نه‌ بر اساس مذهب، بلکه‌ بر مبنای زبان است که‌ تعريف شده‌ است.

آن هنگام که‌ از کردستان (آذربايجان، بلوچستان، …) سخن در ميان است، از مردمانی سخن در ميان است که‌ به‌ زبان کردی (آذری، بلوچی، …) سخن می‌گويند و نه‌ اينکه‌ کدام مذهب معين را دارند. زبان در مابقی کشورهای متمدن دنيا نيز هسته‌ی اصلی هويت انسانها را تشکيل می‌دهد، درحاليکه‌ مذهب تنها در جوامع عقب‌مانده از‌ اجزاء اصلی هويتی بوده‌ است. با شناخت از جامعه‌ی خودمان (ايران و کردستان) برآنم که‌ مذهب تنها در حاشيه‌ای‌ترين لايه‌های اجتماع و آن هم در سطحی‌ترين شکل خود نفوذ جدی دارد

. من هيچ ايرانی را نمی‌شناسم که‌ بخواهد بر اساس شيعه‌ يا سنی تعريف شود. دغدغه‌ی سران جبهه‌ی ملی و به‌ويژه‌ نهضت آزادی هيچگاه‌ دغدغه‌ی اقشار مترقی و به‌ويژه‌ روشنفکر جامعه‌‌ی ما‌ نبوده‌ است. به‌ويژه‌ بعد از تجربه‌ی حکومت اسلامی بسيار بسختی قابل تصور است که‌ نيروی بتواند با فاکتور مذهب به‌ جذب مردم بپردازد.

اين امر برای کردستان به‌ درجات بازهم بالاتر و به‌ دلايل باز هم بيشتری صدق می‌کند. لذا اشاره‌ی آقای مهرآسا به‌ شيعی‌بودن بخشی از کردستان قبل از هر چيز از فقر استدلال و افلاس سياسی “ملی‌گرای’ شيعه‌مسلک حکايت دارد، تا از ناکارآمدی فدراليسم سکولار.

29. دمکراسی و فدراليسم

آقای مهرآسا، شما فرموده‌ايد که‌ چاره‌ی ايران دمکراسی و مردم‌سالاری است و نه‌ “انديشه‌های جدای‌سرانه‌”. در اين باب اجازه‌ی ذکر چند نکته‌ را به‌ بنده‌ بدهيد:

دمکراسی و مردم‌سالاری به‌ لحاظ مضمونی و لغوی يک چيزند و نه‌ دو چيز.

مجدداً گفته‌ شود که‌ احزاب کردستان فدراليسم را مطرح کرده‌اند و نه‌ استقلال يا به‌ قول شما جدايی‌سری را.

من ادعا می‌کنم که‌ دمکراسی ادعايی شما تنها يک اتيکت دماگوژيک بيش نيست و تهی از محتوای واقعی است. دمکراسی خود را تنها در انتخابات آزاد نمی‌بيند و شقها و اشکال مختلف دارد. دمکراسی در جامعه‌ی چندبافتی خود را در درجه‌ی نخست در حفظ اين تنوع، بازتاب آن در نظام سياسی، صيانت از حقوق اقليتها و اقليمهای مختلف می‌بيند.

هر چيزی غير از اين نه‌ حاکميت مردم بر مردم، بلکه‌ در بهترين حالت ديکتاتوری اکثريت بر اقليت خواهد بود، اقليتی که‌ شانس تبديل به‌ اکثريت‌ را ندارد و اکثريتی که‌ همواره‌ اکثريت باقی خواهد ماند.

دم خروس “دمکراسی‌خواهی” شما به‌ويژه‌ هنگامی هويدا خواهد شد که‌ ادعا می‌کنيد مناطق ديگر ايران نيز بايد در تعيين سرنوشت کردستان سهيم باشند. اگر مردم کردستان در يک رفراندوم که‌ از اصول دمکراسی است، تصميم خود را گرفتند، آن را نمی‌پذيريد! دم خروس “دمکراسی‌خواهی” شما همچنين زمانی مهيا خواهد شد که‌ در قاموس‌تان تنها حق “خودگردانی محلی” به‌ مردم کردستان خواهيد داد و خارج از آن بايد ديگران در مورد سرنوشتش تصميم بگيرند!

فدراليسم خود شکلی از دمکراسی است و آلترناتيوی برای آن نيست. آيا کشورهای فدرال دمکرتيک نيستند؟!

نه‌ فدراليسم و نه‌ دمکراسی اکثريتی درمان هر دردی در جامعه‌ی ايران نيست، ما برای غلبه‌ بر استبداد و عقب‌ماندگی و ستم همزمان به‌ مکانيسمهای مختلفی نياز داريم. برای نمونه‌ نه‌ آزادی ستم اجتماعی روارفته‌ به‌ اقشار پايين جامعه‌ را رفع می‌كند و الزاماً نانی بر سفره‌ی آنها می‌افزايد و نه‌ دمکراسی اکثريتی ستم جنسی بر زنان را محو می‌سازد.

در کشورهای متمدن و دمکراتيک، هم برای صيانت از اقليتها و مناطق محروم ابزارها و مکانيسمهای متفاوت وجود دارد و هم برای تحقق برابری جنسی زنان و مردان. پيشروان و سياستمداران اين کشورها ديگر با دستاويز دمکراسی سر اقشار محروم، مناطق محروم و زنان شيره‌ نمی‌مالند.

30. شرم از چی و از کی؟

شما از اينکه‌ حزب دمکرات از مجامع بين‌المللی خواسته‌ است، از کردستان در موقع حمله‌ی رژيم اسلامی به‌ صورت ايجاد يک چتر حفاظتی حمايت کند، احساس شرم کرده‌ايد! ولی واقعاً  بايد از مخالفت با اين خواست احساس شرم کنيد، به‌ويژه‌ بعنوان “يک کرد”.  شما در برابر ناسيوناليستهای عقب‌مانده‌ی “ايرانی” احساس شرم می‌کنيد و اما کوچکترين احساسی نسبت به‌ مردم کردستان نداريد، چه‌ برسد به‌ اينکه‌ در برابر آنها حساس شرمندگی کنيد. آقای مهرآسا، خوب توجه‌ کنيد:

آن زمان گذشت که‌ دست کردستان به‌ هيچ مجمع بين‌المللی نرسد. احزاب کردستان همواره‌ حق سياست خارجی برای خود قائل بوده‌اند. آنها هيچگاه‌‌ با قاموس و ادبيات و درک و فکر گونه‌ی شما جهان پيرامونی خود را تحليل و ارزيابی نکرده‌اند. حتی نگرش آنها به‌ مقوله‌ی قدرت کاملاً با نگرش شما متفاوت بوده‌ است. تعريف آنها از ‘مردم ايران’ نيز تعريف شما نيست. آنها دفاع از خود و جلب کمک و پشتيبانی بين‌المللی از خود را در تضاد با منافع عمومی مردم ايران نديده‌اند و نمی‌بينند.

اين شمائيد که‌ تمايزی بين مبارزه‌ با حکومت ايران و مردم ايران قائل نيستيد. مبارزه بر عليه‌ اين رژيم‌ زمانی شروع شده‌ که‌ اکثريت مردم ايران به‌ نسبت ماهيت و مقاصد آن توهم داشتند. اکنون که‌ اين توهم به‌ کمترين درجه‌ی خود رسيده‌، اين مبارزه‌ با اجماع و شدت بيشتری و البته‌ در صورت ضرور با جلب پشتيبانی همه‌جانبه‌ی بين‌المللی ادامه‌ خواهد شد. نوع اين مبارزه‌ را هم به‌ نوعی خود رژيم تعيين خواهد کرد.

چنانچه‌ به‌ خشونت نظامی متوسل شود، پاسخ آن را نيز در زمان مقتضی به‌ صورت قهرآميز دريافت خواهد کرد. (اين بحث را ديگر بيش از اين ادامه‌ نخواهم داد، جون در چندين مطلب منفک در پاسخ به‌ شما و جبهه‌ی ملی به‌ آن پرداخته‌ام.)

آلمان، سوم سپتامبر 2012

چند مطلب پيشين:

کيفرخواست آقای مهرآسا عليه‌ مردم کردستان

https://peshmergekan.com/kurdish/index.php/zmanekani/farsi/mqleh/1032-2012-06-16-15-00-58

حرف حساب آقای مهرآسا چيست؟

http://www.newsecularism.com/2012/05/14.Monday/051412.Nasser-Iranpour-What-does-Mehrasa-really-say.htm

هر دم از اين باغ بری می‌رسد…!

http://brwska.net/farsi/articles/item/1490-hardam-az-in-bagh-beri-mirasad.html

سلب حق مصونيت جانی از مردم کردستان از جانب جبهه‌ ملی ايران ـ اروپا

http://www.newsecularism.com/2012/05/02.Wednesday/050212.Nasser-Iranpour-No-fly-zone-and-Nattional-Front.htm

{jcomments off}

نویتـرین هەواڵ و بابەت


فارسی