"an independent online kurdish website

آقای بابک اميرخسروی لنين را بطور ضمنی متهم به‌ ناصداقتی می‌کنند و می‌گويند که‌ حرف و عمل وی در ارتباط با “حق تعيين سرنوشت” خلقهای اين کشور متناقض بوده‌ است و وی در واقع مخالف عملی اين حق بوده‌ است.naser_iranpoor1

بنده‌ تزهای لنين در مورد مسأله‌ی ملی و حق تعيين سرنوشت را ناکامل و نارسا می‌دانم. اما آنچه‌ را که‌ آقای اميرخسروی نيز می‌فرمايند مغلطه‌‌آميز و چشم‌بندی می‌دانم. من متوجه‌ نشدم که‌ چرا ايشان تفاوت بين پذيرش اصولی حق و جانبداری از جدايی را که‌ پايه‌ی فکری لنين بود، هنوز متوجه‌ نشده‌ است. محتملا ايشان در پاسخ خواهند گفت چون ملتهای به‌ قول ايشان “زير انقياد” روس نتوانستند مستقل شوند. پيش‌فرض ايشان اين است که‌

يک) آنها چنين قصدی داشته‌اند و

دو)   لنين آنها را در تحقق اين آروز سرکوب نموده‌ است.

اين بحث که‌ آيا واقعا چنين بوده‌ است، فعلا بماند.

آنچه‌ می‌خواهم به‌ اجمال به‌ آن اشاره‌ کنم اين است که‌:

1)  ايشان شوروی و روسها را شووينيست می‌دانند.

2) و همچنين معتقدند که‌ روسيه‌ و بعدها شوروی ترکيبی از ملتهای متفاوت بوده‌ است.

3)  در همان حال می‌گويند که‌ ايران يک ملت است!

اينجا ين پرسش خودنمايی می‌کند که‌ در شوروی “شووينيستی” زير حاکميت ابرروسهای “شووينيست” خلقهای مختلف، از جمله‌ آذربايجان، از حد معينی خودمختاری، به‌ويژه‌ در حوزه‌ی فرهنگی، برخوردار بودند. در ايرانی که‌ به‌زعم ايشان تازه‌ همه‌ی “اقوام” آن جملگی‌ “يک ملت واحد” را تشکيل می‌دهند، اين “اقوام” نه‌ تنها از حق دست کم خودمديريتی و خودمختاری فرهنگی نوع زيرسلطه‌ی روسها، بلکه‌ از حق ابتدايی آموزش زبان مادری هم محروم بوده‌اند. يعنی ايرانی‌ها به‌ ايرانی‌ها اجازه‌ی بهره‌گيری از حق اوليه‌ و جهان‌شمول آموزش زبان مادری را نمی‌دهند. اما روسها اين حق را به‌ همه‌ی خلقهای ريز و درشت روسيه‌ از جمله‌ به‌ آذربايجانی‌ها و تاجيکهای ايرانی‌تبار داده‌اند.

حال کشور و ملت و نظامی از سوی آقای اميرخسروی شووينيستی قلمداد می‌گردد که‌ خلقهای آن حداقل از ميزان معينی استقلال داخلی و خودمديريتی برخوردار بوده‌اند. ايشان اما ايران را شووينيستی نمی‌داند، هر چند همه‌ “هم‌ملتی” و “هم‌تبار” بوده‌اند و قريب نيمی از اين “همه‌” از حق خودمديريتی فرهنگی و آموزش به‌ زبان مادری محروم بوده‌اند.

آقای اميرخسروی، اين است چشم‌بندی، نه‌ آنچه‌ لنين گفته‌ است.

روزی پدری را می‌بينند که‌ فرزندش را نه‌ تنها سخت مجازات می‌کند، بلکه‌ از رشد و اعتلای آن و رفتن اين فرزند به‌ مراکز آموزشی نيز ممانعت به‌ عمل می‌آورد. از وی می‌پرسند: “چرا اينکار زشت را می‌کنيد؟” پاسخ می‌دهد: “چون فرزندم است.” به‌ او می‌گويند: “ديوانه‌، اتفاقا چون فرزندت است، مسؤوليت و جرمت بيشتر است. اگر کودکی را به‌ فرزندی قبول و اين کار را با وی می‌کرديد، باز کارت اشکال داشت، اما به‌ نحوی قابل فهم بود. انجام اين کار روی فرزند خودت اما دو جرم محسوب می‌شود. آنچه‌ شما در توجيه‌ عملت می‌گوئيد عذر بدتر از گناه‌ است.”

آقای اميرخسروی با درکی که‌ در اين اواخر پيدا کرده‌اند، اعمال شووينيسم بر مردم غيرپارس ايران را بدين دليل که‌ “زمينهای اين اقوام غصب نشده‌اند” (!) را شووينيسم نمی‌دانند، هر چند که خود وی از‌ آموزش به‌ زبان مادری محروم بوده‌ است، اما روسها را که‌ تحت حاکميتشان هم‌زبانان ايشان از چنين حقی برخوردار بوده‌اند را “شووينيست” معرفی می‌کنند!!

اين دنيای معکوس و معوق آقای اميرخسروی است. آيا به‌ سلامتی فکری ايشان نبايد شک کرد؟

آيا زبان و هنر و موسيقی زيبای آذری همچون اعتلايی می‌يافت، اگر مردم جمهوری آذربايجان نيز نه‌ تحت حاکميت “شووينيستهای روس”، که‌ افتخار هم‌ميهن‌بودن با هم‌تباران ايرانی‌شان را می‌داشتند؟ روس “شووينيست” به‌ هر حال به‌ اجبار هم که‌ شده،‌ اجازه‌ی تحقق حق تعيين سرنوشت چندين خلق بيگانه‌ی غيرروس را داد. آيا ناسيوناليستهای ايرانی که‌ آقای اميرخسروی هم به‌ آنها گرويده‌‌ است، اين حق را به‌ خلقهای ايران و هم‌تبار خواهند داد، يا جنبشهای حق‌طلبانه‌ی آنها را همچنانکه‌ بارها ديده‌ايم به‌ خاک و خون خواهند کشاند؟ قماشی از ناسيوناليستهای اپوزيسيونی را ديديم که‌ چگونه‌ با ارکستر آقای اميرخسروی به‌ رقص آمده‌ بودند. عده‌ای حتی حاضر بودند تواب و نادم شوند و جنابان ناسيوناليست مشروطه‌خواه‌ هم که‌ فرموده‌اند علی‌الحساب در کنار جمهوری اسلامی خواهند ايستاد. اين است آن ناسيوناليسم عقب‌مانده‌، آن شووينيسمی که‌ آقای اميرخسروی بعنوان مکتب جديد خود برگزيده‌ است. فراموش نکنيم، آقای اميرخسروی به‌ دامان کسانی درغلتيده‌ که‌ ترک‌ستيزی از ارکان اصلی و پايدار انديشه‌يشان است. خجسته‌اش باد.

آلمان فدرال، 15 اکتبر {jcomments off}2012

نویتـرین هەواڵ و بابەت


فارسی