سر پیر زن کنار من محکم خودش را به صندلی کوبید،نفسی گرفت وخود را جابجا کرد مسافر سفری مذهبی بود به قصد زیارت.اصفهانی بود وساکن کرمانشاه
فرزند جانبازی داشت وفرزندی به اصطلاح آزاده(این را بعدا فهمیدم).رنجور دیده می شد ومیل وعلاقه به هم صحبتی داشت.
از روزگار نالید واز وضعیت ناراضی بود،گفت اپیکور درست می گفت خوب وبد وجود ندارد اینها از احساس ما ناشی می شود.من تعجب کردم زنی با ظاهری اسلامی به قصد سفری زیارتی از اپیکور می گفت،تا اندازه ای کنجکاو شدم.در میان سخنانش از افسانه ددالوس وپسرش ایکاروس از اساطیر یونان گفت.رغبتم برای هم صحبتی با او بیشتر شد نزدیک دو ساعت در آسمان باید در کنار هم می موندیم.از وضعیت کشور گفت واینکه فرزندانش در راه اسلام ومبارزه با تجاوزخارجی همیشه در میدان بوده اند.
از درد وگرفتاری های فرزند جانبازش گفت واز سختی های 8 سال اسارت فرزند دیگرش.عقاید خاص خودش را داشت.نمی دانم شاید می خواستم ساکت شود پرسیدم فکر نمی کنید هیزم آتشی شدید که اکنون دامن خودتان را هم گرفته است؟گفت شاید در موقعیت ما نبودی فرزندم !(ناخدآگاه یاد حرف دوستم افتادم یکبار نوشته بود ما شیر وخط انداختیم ،شیر آمد باید می رفتیم ورفتیم ،این جمله گریبان مرا تا همیشه رها نمی کند )ما بین گزینه های مختلف مخیر نبودیم.
تا چشم باز کردیم داخل سنگر بودیم وما به طرف کسی که نمی شناختیم و آنها به سمت کسانی که نمی شناختند نشانه گرفته بودیم.گفت تفنگهایمان پر بود وگوشهایمان پر تر از تنفنگهایمان .وقتی چشم گشودیم دیدیم با مادرانمان ازدواج کرده ایم وصاحب فرزند هم شده ایم! دیگر هیچ چیز تغییر نمی کند حتی اگر با سنجاق زینتی یوکاستا دو چشمان خود را از کاسه درآوریم(اشاره به تراژدی سوفو کلس).
پیر زن صحبت می کرد شاید بعلت اینکه هزاران پا از زمین فاصله گرفته بودیم عقایدش را راحت تر بیان می کرد.گفت روزگار سختی گذراندیم ما را ناچار کردند بین فرزندانمان قضاوت کنیم.ما مثل کسی بودیم که باید جسد فرزندش را که به دست فرزند دیگرش به قتل رسیده بود دفن می کردیم واز قاتلش کمک هم می خواستیم .
پیر زن نگران بود درست زمانی بود که چند نفر در سردشت وچند نفر در سراوان به قتل رسیده بودند.می گفت اگر ابر دشمنی وکینه بر آسمان شهر سایه افکند عقل می میرد.آن وقت دوباره نسلی دیگر ونسلهای دیگر به تکرار همانی می نشینند که ما نشستیم.پیر زن می گفت آنچه ماندگار است،آنچه تاثیر گذار است محبت است وصداقت،داستانی را تعریف کرد گفت اوایل جنگ ایران وعراق بود. سپاه منطقه خبر داد ، پسرم دست دمکراتها اسیر است.راه افتادم از کرمانشاه زنی تنها،خودم را به مقر دکتر قاسملو رساندم.گفت خواهر من!،مادر من! بخدا فرزندت پیش ما نیست اگر بود تحویلت می دادم(با همین لحن).
چند تا سرباز آنجا بودند با تفنگهای خالی از گلوله، اسیر شده بودند گفتند ما را آزاد کردند ،سربازها را آزاد می کنند، این تفنگها را هم به ما تحویل دادند که بر می گردیم پادگان اضافه خدمت نخوریم.به دستور دکتر برای من توشه گرفته بودند حتی برایم سیگار هم گذاشته بودند.
بعدها فرزندم تعریف کرد که بدست بعثی ها اسیر شده بود پیر زن گفت همه چیز با گلوله درست نمی شود من همیشه ودر همه مجالس ومحافل سفیر صلح دکتر خواهم بود گفت هر کجا نامی از دکتر برده شود من با احترام از او یاد می کنم..گفت می دانی با چه افتخاری ریگی را به تلویزیون آوردند، مطمئن باش هیچ کس تا ابد ننگ کشتن دکتر را به جان نخواهد خرید .همه حتی دشمن هم دشمن با انصاف را احترام خواهد گذاشت .
پیر زن می گفت بد شد شاید همه اش بی تدبیری نبود مطمئن باش پسرم ما شانس نداشتیم،اندکی صبوری،اندکی عقلانیت می توانست ما را از این گرداب برهاند.
نگران بود باز هم عقلا عقلشان را بدهند بدست عوام.می گفت ما گول فضا را خوردیم،ما را بردند در یک استادیم ودیدیم همه مارا تشویق می کنند حتی نپرسیدم به کدام طرف حمله کنیم وحمله کردیم.الان بعضی از ماها در یک جایی ایستاده ایم که نقطه برگشت نداریم. نمی دانم تو می فهمی کسی که هم خمینی وهم قاسملو را دوست دارد چه به مصیبتی گرفتار آمده است؟
آماده فرود می شدیم گفت دنبال حقتان باشید اما راههای انتخاب را محدود نکنید شما کردها حتی اگر بخواهید جدا هم بشوید به همسایگانی که شما را درک کنند نیاز خواهید داشت قبل از اینکه از این خاک بروید تا می توانید نشانه های خوب بگذارید بذر محبت بکارید،یادگاری زیاد از خودتان بگذارید نیکی هایتان،پناه دادن هایتان را به رخ نکشانید.. روزی رنجهایان برای ما کابوس می شود وخواب از چشمانمان خواهد ربود.همانطور که محبتهای دکتر قاسملو سالهاست من را در این دو راهی سرگردان کرده است.