"an independent online kurdish website

از همان روزهای اوایل ماموریتم که به استان آذربایجان غربی به عنوان پاسدار اعزام شدم وقتی فهمیدم که در این استان کُرد هم وجود داردserkub_kurdistan1

کینه و نفرت عجیبی پیدا کردم قبلاَ شایعات بدی از کُردها شنیده بودم علاوه بر این در اوایل انقلاب من ده سالم بود م که خبر مرگ پدرم رااز کردستان شنیدم. این جریان مرا اینقدر کینه توز نموده بود تا جایی هنوز یادم هست که زمانی که پدرم در کردستان شهید شد من با وجود سن کودکانه ام مادرم را دلداری می دادم و میگفتم مادر عزیز غصه نخور بگذار بزرگ شوم تقاص آنرا از کُردهای کافر خواهم گرفت. در ضمن اشاره کنم من از همان موقع طبع شاعری عجیبی داشتم ولی من به شعر علافه ای نداشتم گاه گاه از سر تفرج چیزهایی سر هم می کردم.

زمانی که به سن هیجده سالگی رسیدم تصمیم گرفتم به خدمت سپاه در آیم در اینجا بود که به عنوان فرزند شهید به استان آذربایجان غربی اعزام شدم بی خبر از اینکه این استان بیشترشان کردنشین هستند. از آنجا به نقده اعزام شدم در واقع آغاز ورود من آغاز تقاص گرفتن من ازکُردهای بیچاره بود. مخصوصاَ که فهمیدم پنجاه و پنج درصد کُرد دارد. من که فرصت را یافته بودم و دولت هم خبر از کینه توزی و شهید شدن پدرم در این خطه داشت خوشحال و خرسند بود. من از همان روزهای اول ورودم به شهر مظلوم کُردها (نقده) با اصرار از فرمانده گروهان خواستم که مرا به زندان تک سلولی نقده و از آنجا مسئول شکنجه نماید.

زمانی که من با ” توحید وند ” و ” راهبیان ” می خواستیم به زندان منقل شویم رئیبس یگان گروههای آموزشی به سخنرانی پرداختند و گفتند که ” به هیچ وجه به کُردها رحم نکنید. کُردها سر آدمها را می برند اگر مواظب نباشید در زندان سرتان را خواهند برید آنها وحشی های به تمام معنی هستند و از فرهنگ و تمدن چیزی حالیشان نیست آنها حتی به زنان و کودکان خودشان هم رحم نمی کنند دختران و خواهران زندانیان سیاسی کُرد را اجازه دارید صیغه نمایید زیرا مراجع شیعه ی قم دختران باکره ی کافری مثل کُردها را مستحق صیغه دانسته اند این در حالی بود که دختران باکره شیعه را مستحق نمی دانستند.نگذارید کُردها در زندان فرار کنند زیرا اگر فرار کنند فردای آنروز به خانه های شخصی تان شبانه هجوم می آورند و سر خود و خانواده تان را خواهند برید و حتی به ناموسهایتان هم تجاوز می کنند.

چون آنها اصلاَ ناموس و شرف برایشان مهم نیست.اگر زندانی سیاسی کُردی چند شبانه روز غذا نخورد برایش دلسوزی نکنید بلکه باید خدا را هم شکر کنید که بدون از دست دادن تیر اسلحه ای می میرد و هلاک میشود. آنها بر طبق مذهب شیعه مستحق هر گونه کیفری هستند و ….. ” . من که تا حدودی احساس نازک و لطیف شاعرانه داشتم یک لحظه نسبت به این سخنان یکه خوردم و با خود گفتم که اگر مردان کُرد مقصر باشند زنان و دختران و خواهرانشان دیگه چرا؟ بعد گفتم نه شاید اینطور هم باشند یه دفعه شهید شدن پدرم به ذهنم خطور کرد و شیطان را لعنت کردم و گفتم نه نباید به زنانشان هم رحم کرد.

فردای آن روز به زندان مرکزی شهر رفتم و در یگان گروههای آموزشی برگه ای به من داده بودند که آنرا به مسئول زندان تحویل دهم و روزهای خدمتم را در آنجا سپری نمایم زمانی که وارد شدم رئیس زندان که مردی تقریباَ چهل ساله و با چهره ای گندم گون و ریشی برنجی با موی سر کم پشت و از ترکهای تندرو اهل نقده بود که ازم استقبال کرد و مرا به صندلی بغل خود هدایت کرد و کمی همینطور با نگاههای وحشتناکش بهم نگریست و گفت : جوان خیلی خوش آمدید .

بعد به برگه ام نگاهی افکند و گفت: فرزند محترم شهید هم هستی و اهل کاشان عزیز بهت افتخار می کنم براستی خوش آمدید. در ادامه ی سخنانش گفت : میدونی که پدرت بدست همین جانورهایی شهید شده که حالا زندانی ما هستند همه ی کادر و پرسنل اینجا فرزند شهید و جانباز هستند همه مثل خودت می باشند.در پایان گفت که هرچه در این زندان می گذرد به خاطر روح پدرت هم که شده به عنوان اسراری نزد خود نگه دار. مبادا به بیرون از زندان درز پیدا کند.من هم گفتم که داوطلبانه و به خاطر روح پدرم بدینجا آمده ام خلاصه از اینجا بود که خشونت های من نسبت به زندانیان سیاسی شروع شد آنقدر در این مدت بی رحم شده بودم که زندانیان سیاسی هر گاه نامم را می شنیدند می لرزیدند خلاصه این ماجرا سه چهار ماهی طول کشید تا اینکه کادر و پرسنل زندان به من اعتماد کامل نمودند به همین خاطر یک شب مسئول زندان مرا صدا زد و گفت روزبه جان بیا کار خصوصی و محرمانه ای باهات دارم؟!

من هم رفتم و بهم گفت که زندانی شماره شانزده دختر جوان کُردی می باشد که می خواهم بازدیدی ازش نمایم ببینم به حرفش میارم یانه؟ تو همین جا کیشک بکش اگه کسی اومد خبرم کن. من هم یه دفعه کنجکاو شدم و گفتم چرا مسئول زندان میگه مو اظب اطراف باش اینجا که همه مثل هم هستیم بعد بیشتر به این مشکوک شدم که ساعت دو ی شب می خواست نزدش برود! خلاصه من خیلی مشکوک شده بودم زمانی که مسئول زندان پیش دختر جوانی که به خاطر سیاسی بودنش زندانی شده بود رفت من طاقت نیاوردم و یواشکی خودم را به همان سلولی که رئیس زندان می گفت رساندم در لای در شنیدم که رئیس زندان به دختره ی زندانی بیچاره می گفت : عزیزم اگر فلان کار ! را با من بکنی آزادت می کنم .

دختره ی بیچاره هم می گفت بی شرف بی ناموس بی غیرت مگه تو خودت ناموس نداری خواهر و مادر و زن و دختر نداری ولم کن ترا خدا ولم کنم تو که ناسلامتی ریش سفید هستی و به جای پدرم هستی و نماز و روزه می خوانی. در اینجا بود که من واقعاَ خشکم زد و یه دفعه خیلی ناراحت شدم داشت مغزم منفجر می شد. خلاصه آن شب هیچی نگفتم . تا اینکه چند روز گذشت و من بیشتر به وی مشکوک شده بودم تا اینکه یک روز راهبیان هم رزم من بهم گفت امشب نمی یایی با زیباترین دختر حال کنیم من هم انگار که هیچی نمی دانم گفتم دختر! این دختر کیست؟ گفت زندانی شماره شانزده فوری دو ریالی ام افتاد و گفتم همانی که مسئول زندان نزدش رفت. برای کسب اطلاعات بیشتر و نیز به یقین تبدیل شدن شکهایم در رابطه با مسول زندان گفتم آخه چطوری؟ مسئول زندان که می فهمد ولی او گفت تو چقدر خنگی خود مسئول زندان بارها این کار را با هاش انجام داده به من هم گفته که شما هم می تونید این کار را باهاش بکنید زیرا آنها سنی هستند و روا می باشد

من خیلی ازش ناراحت و عصبانی شدم و گفتم که این روا نیست مسئول زندان هم با شما غلط می کنند این کار را با زور با دختره ی ضعیفی می کنند همیشه مادرم بهم می گوید پسرم شرف و ناموس و حیایت را نگه دار مبادا به ناموس کسی به چشم خیانت نگاه کنی پدر مرحومت همیشه بارها به همرزمانش این را یاد آوری می کرد. ولی راهبیان گفت این که شیعه نیست پدرت منظورش شیعه بوده من باز هم عصبانی شدم و گفتم نه فرقی نمی کند زنا زناست چه با شیعه چه با کافر و سنی و … مگه نمی بینی مولای متقیان ما علی (ع) چقدر پاکدامن بود همیشه بارها مساله ناموسی را یادآور می شدند و به لشکریانشان می گفتند که مبادا به مال و ناموس کسی تجاوز نمایید. بعد راهبیان گفت بابا شوخی کردم صدات هم بلند نکن که کادر و پرسنل اداره همه می فهمند.

ولی باز هم که شهید شدن پدرم را به یاد می آوردم باز هم ساکت می شدم. تا اینکه یک روز یک بسته قرص ضد حاملگی را پیدا کردم و از تعجب داشتم سکته می کردم به سکویی تکیه کردم و خیلی گریستم و گفتم اگه به مادرم بگم من در جایی خدمت می کنم که پراز جنایات است آن هم جنایات ناموسی سکته می کند.. همین طور با خود کلنجار می رفتم تا اینکه یک روز پیرزن کهنسالی به زندان آمد تا از زندانی شماره بیست و هفت ملاقات کند که او هم دختر میانسالی بود ولی شوهر کرده بود و شوهرش به خارج فرار کرده بود.

وقتی وارد شد فوری می خواست دست مسئول زندان ما را ببوسد که مسول زندان یه لگدی بهش زد و انداختش زمین وی همچنان ول کن نبود با دستش پاهاش را گرفته بود و با زبان کُردی التماس می کرد که دخترش را آزاد کنند و می گفت به خدا دخترم بیگناه است در ضمن سه ماه بود این پیرزن به زندان می آمد و نگهبانان زندان اجازه ورود بهش نداده بودند تا اینکه امروز فرصت یافته بود به ملاقات بیاید . خلاصه پیرزن بیچاره کمی عسل را برای مسئول زندان آورده بود تا شاید فرجی باشد دخترش را آزاد کنند خواست شیشه ی عسل را بهش دهد اما مسول زندان عسل را از دستش انداخت و گفت تا دامادت را نیاری آزادش نمی کنم من هم خیلی عصبانی شدم.

حالا بهترین فرصتی بود که تمام عصبانیت ماجراهای پیش را بر سرش خالی کنم در اینجا بود که داد زدم حاج آقا این روا نیست تو خجالت نمی کشی با این مادر پیر اینطور رفتار می کنی ناسلامتی انسان مومن نمایی هستی بعد دست پیرزن را گرفتم و وی را از روی زمین بلند کردم و دستش را بوسیدم و گفتم مادرم ناراحت نباش مسئول ما امروز کمی عصبانی هستند وی هم کمی به کُردی چیزهایی گفت نفهمیدم. گفتم باشه اشکال نداره من عسلت را می پذیرم و برای مادرم می فرستم چون او خیلی از آن خوشش می آمد.

خلاصه نمی دانم از حرفم متوجه شد یا نه به زندانی اش معرفیش کردم و بعد برگشتم این بار مسئول زندان بر روی من داد کشید و گفت تو میدانی داماد این زن چقدر پاسدار را سر بریده من از تو انتظار نداشتم! من هم که باز عصبانی شده بودم گفتم این پیرزن دیگه چه گناهی دارد و فورا َ آنجا را ترک کردم. بعد به خودم گفت چرا نرم به درد دل این دختر و مادر گوش ندهم ببینم چی می گند؟ یه دفعه از میان کلماتشان جسته و گریخته چیزهایی شنیدم چون کُردی نمی دانستم ولی دقیقاَ فهمیدم که دختر میگه هر روز به ما تجاوز می کنند؟ کاش این عسل را سم می ریختی و برام می آوردی و می خوردم تا بمیرم. البته با توجه به کلماتی مثل سم و تجاوز که در کلماتشان بکار می بردند مطمئن شدم که دارند چی می گند! البته طی این مدت جسته و گریخته کُردی حالی می شدم اما نمی توانستم اصلاَ جواب بدم. در اینجا بود که متوجه شدم که به همه ی زنان و دختران این زندان تجاوز کرده اند نه فقط زندانی شماره 1

 من با این صحنه بیش از پیش عصبانی شدم ولی به خود نیاوردم و کافی بود مسئول زندان حرفی بزند و تمام اسرارش را فاش کنم.

وقتی به اتاقم بازگشتم دیدم مسئول زندان دوان دوان پیشم آمد و با طعنه بهم گفت مادرت را بدرقه کردی؟ من هم که خیلی عصبانی شده بودم داد زدم و گفتم باز هم ول کن نیستی چکارشان داری؟ مسئول زندان گفت نکنه با آنها همدست شده باشی ؟ من هم با عصانیت گفتم اگر مثل شما بی ناموس و بی غیرت می بودم شاید. تا این حرف را زدم پرید و گوشی تلفن را برداشت و گفت حالا به فرمانده کل تماس می گیرم، من هم که تازه جریان رو شده بود هر چه جریان توی این زندان بود بهش گفتم که تو همان کسی نبودی که دزدی می رفتی سراغ دخترها و فلان کار را باهاشان می کردی؟ مگر همین شما نبودی که کادرهای دیگر را هم تشویق به این کار می کردی؟ تو مگه خودت هم ناموس نداری؟ آیا اگر تو به جای آنها بودی میذاشتی به ناموست تجاوز کنند؟ تو مسلمان نیستی و تو شیعه ی واقعی نیستی و … . تا فهمید من اینکاره نیستم و مرتب اسرار فاش می کنم با عصبانیت بر سرم داد زد که تو اینها را از کجا می دانی باید اثبات کنی؟ خلاصه با عصانیت اتاقم را ترک کرد.

فردای آن روز متاسفانه نامه ی انتقال مرا از آنجا به بیمارستان دادند خیلی تعجب کردم ولی همینکه از آنجا رهایی یافته بودم خوشحال بودم؛ باور کنید جنایاتی در زندان اتفاق می افتاد که اگر بخوام به همه ا ش اشاره کنم به گریه می افتید اگر بدانید چه جنایتهایی را با کُردها انجام می دادند. بعضی مواقع دختران و خواهران زندانیان سیاسی را به زندان می آوردند و جلو چشمش لختش می کردند و به زندان سیاسی می گفتند اگر نمی خواهی جلو چشمت به خواهر یا دخترت تجاوز کنیم اعتراف کن.

 من بارها به خاطر این صحنه ها به اعتراض می کردم ومی گفتم که شما مگر خواهر و دختر ندارید؟ ولی چه فایده من را هم متهم به گروهکها مینمودند. اما با رهایی از زندان دیگه بی خبر ، بیمارستان جنایاتش دست کمی از آنجا نداشت . چند روز که به عنوان مامور نگهبانی بیمارستان 125 تختخوابی امام خمینی (ره) نقده منتقل شدم . همان روزهای اول هم خوشحال و هم ناراحت بودم. روزی که به مرخصی به کاشان برگشتم خیلی ناراخت بودم حتی مادرم گفت عزیزم چرا اینقدر گرفته ای تو باید از اینکه به خانه آمده ای خوشحال باشی؟ ولی هر چی کردم نتوانستم جریان جنایات پاسدارها  و مسولان زندان را برایش تعریف کنم.

زیرا مادرم خیلی احساسی بود اگر بهش می گفتم تا یک ماه گریه اش تمام نمی شد و چون همسر شهید هم بود به نقده می آمد و برگه ی انتقالی مرا از آنجا می گرفت و من هم که تصمیم گرفته بودم در بیمارستان به زنان و مردان پیر کُرد نقده خدمت کنم و برایشان جبران نمایم دوست نداشتم . یک روز مادرم ازم پرسید که مردمان آنجا چطورند همه ترکند یا فارس هم وجود دارد؟ من هم گفته مادر جان بیشترشان کُرد هستند مادرم با تعجب گفت چی گفتی؟ تو در میان کُردها خدمت می کنی من هم گفتم آره مادر جان . مادرم چشمانش پر ازاشک شد و گفت: عزیزم تو را خدا مواظب خودت باش من تنها تو را از پدرت به یادگار دارم. من هم گفتم مادرجان ناراحت نباش آنجا مشکلی نیست آن طور هم نیستند که همه میگند .

بعد از مرخصی به نقده بازگشتم و یک راست به بیمارستان رفتم همان روز اول ورودم خسته و کوفته دیدم که چند تا از زنان کُرد شیون وزاری می کنند وقتی پیششان رفتم گفتم جریان چیست؟ گفتند که مادرمان مُرده است من هم گفتم دکتر به تان گفته؟ آنها گفتند ما سه ساعته مادرمان را آورده ایم ولی هر چه به پرستارها می گیم جواب نمی دهند! من هم گفتم چطور؟ آنها وظیفه دارند که این کار را انجام بدهند. خلاصه کم کم متوجه شد م که پاسدارهای ترک بی هویت در اینجا هم به کُردهای همسایه شان هم خیانت می کنند. این جریان گذشت تا اینکه یک شب زن کُردی را به بخش زایمان آوردند وهمزمان زن ترکی را هم آوردند که او را هم به بخش زایمان فرستادند بعد از سه چهار ساعت دیدم که شیون و زاری اطرافیان زن کُرد بلند شد و اطرافیان زن ترک شاد و خوشحال بودند خیلی تعجب کردم و به مسئول بیمارستان گفتم که جریان چیست؟ او هم گفت که دیر به زایمان زن کُرد رسیدم و او هم به خاطر وضع حملش جان سپرده است.

من هم عصبانی شدم و گفتم مگه شما دکتر یا پرستاری پیشش نفرستادید او هم گفت که آنها پیش مریض شماره 12 (همان زنه ی ترکه که قبلاَ اشاره کردم ) بودند و تا رسیدند او مرده بود. من هم داد کشیدم وگفتم چند تا دکتر پیش مریض شماره 12 بودند؟ او هم گفت که سه چهار دکتر و پرستار در آنجا بودند. من هم گفتم که مگه نمی شد یکی از این دکترها یا لااقل پرستاری را پیشش می فرستادی تا نمیرد؟ او هم گفت : تو هم حوصله داری این مریض واجب تر بود. من هم گفتم مریض مریض است چه فرق می کند او در جوابم گفت که آخه …

بعد کنجکاو شدم و پرسیدم : چه آخه؟ آخرش گفت من نمی دانم برو از مقامات بالا بپرس. من هم بیشتر عصبانی شدم و گفتم که مگه مقامات بالا می دانند اینجا چه خبر است؟ تو اینجا مسئول هستی و همه ی کارها را در اختیارت گذاشته اند بایستی به وظیفه ی پزشکی ات عمل کنی. ولی این بار او ناراحت شد وگفت اینکه وظیفه ی شما نیست اصلاً می دونی شما با این اعتراضات طرفداری از کی می کنی؟ اینها کُرد اند و سربر و سنی اینها غیرمستقیم وابسته به دمکرات هستند، نبایدبه آنها دلسوزی کنی.

من از این حرف یکه خوردم و گفتم اینها بی گناه هستند، اسلحه که با خود ندارند و در ضمن جرمی هم مرتکب نشده اند و الا می دانستیم گفتن جرم قبل از اثبات گناه بزرگی می باشد. آنها هم انسان هستند و شهروندانی مثل همه ی شهروندان دیگر این شهر، مگر شما فضایل امام علی ( ع) را ندیده ای که چقدر در کمک رسانی به مردم ( حتی اگر سنی هم بودند ) تاکید می کرد. این یک نوع خیانت پزشکی می باشد.

این جریان واقعاَ مرا خیلی ناراحت می کرد . ولی از من کاری ساخته نبود. خلاصه این جریان باعث شد که مطالعات مفصلی درباره ی کردستان داشته باشم و تحقیقات مفصلی را در رابطه با کُردها بدست آوردم و جنایات وحشیانه ی قارنا و نقده را تحقیق کردم و کاملاّ متوجه شدم که مقصر اصلی کیست؟ و نیز تحقیقاتی را هم در مورد وضعیت مدارس و دانش آموزان دختر کُرد را نمودم و به تبعیضات فاحشی برخوردم و این جریانات باعث شد که واقعاَ پی به این واقعیت ببرم که ما تا حالا چقدر ناآگاه و بی اطلاع بوده ایم.

خدایا کُردها چه ملت شریفی می باشند ما واقعاّ نمی دانستیم که کُردها تا این حد مظلوم باشند. همین جریانات تبعیض آمیز مرا وادار به نوشتن شعر هم نمود. من مطمئنم اگه پدرم هم می دانست که این واقعیتها وجود دارد هیچگاه داوطلبانه به کردستان نمی آمد و نمی جنگید. در ضمن همین مساله باعث شد که من ادامه تحصیل دهم و رشته علوم قضایی را در دانشگاه بخوانم آری همین طور شد و بعد از خدمت سربازی در دانشگاه رشته ی قضایی قبول شدم و سعی می کنم بنابر وظایف انسانی ام ازکُردها دفاع کنم. در ضمن به خاطر مسایل امنیتی در ایران فقط اصلیتم خراسانی نوشته ام و الا فامیلی ام چیز دیگری می باشد. به امید سربلندی شما کُردهای عزیز مخصوصاَ کُردهای واقعاَ مظلوم نقده.{jcomments off}

نویتـرین هەواڵ و بابەت


فارسی