"an independent online kurdish website

اشاره‌:    در انترنت مطلبی چهارگانه‌ از آقای دکتر اکبر گنجی تحت عنوان “تجزيه‌‌طلبی از چهار منظر” رؤيت نمودم.naser_iranpur

صرف نظر از اينکه‌ تيتر آنرا قدری تحريک‌آميز ديدم، نکاتی را در آنها يافتم که‌ در انطباق با انديشه‌هاي من بعنوان مدافع جنبش کردستان نيز مي‌باشند. با اين وصف شگفت ماندم، چه‌ که‌ ايشان از پيش‌فرضي اشتباه‌ به‌ استنتاجي درست رسيده‌ بودند.

از آنجا که‌ من نيز در جستجوي اشتراکات هستم و تأکيد بر تفاوتها را در هر موردي سازنده‌ نمي‌دانم، تصميم گرفتم چند جمله‌اي را خطاب به‌ ايشان و علاقمندان اين بحث بر روي کاغذ بياورم. من جزو آن دسته‌ از بدبيناني نيستم که‌ در پس هر اظهارنظر مخالفي يک شووينيست مي‌بينند. سرچشمه‌ی مواضع اشتباه‌ ‌هميشه‌ سياسي نيستند، معرفتي هم مي‌توانند باشند. براي گسترش و اشتراکي‌کردن اين معرفت تلاش کنيم.

در همين راستا ابتدا اشاره‌هايی فهرست‌وار به‌ (از نظرخود) کاستی‌های درک وی خواهم نمود و در انتها فرازهايی از سخنان ايشان را که‌ قابل (دست کم) بحث می‌دانم، می‌آورم.

 خلاصه:‌

تعبير من از نوشته‌های مربوطه‌ی ايشان اين بوده‌ که‌ وی روند دولت‌ـ‌ملت‌سازی را در ايران تبعيض‌گرايانه‌ و ناموفق می‌دانند، با الهام از ارنست گلنر “ملت‌سازی” را پروژه‌ای تصنعی تلقی می‌کنند، مشکلی نيز با ملت‌سازی فرهنگی داخلی ندارند و برای‌ پی‌ريزی هويت سياسی نوينی برای ايران بر پايه‌ی ارزشهای انسانی و نه‌ قومی فراخوان می‌دهند و در اين راستا دعوت به‌ ديالوگ می‌کنند. اگر چنين است، بنده‌ بعنوان يک شهروند کرد ايرانی يا ايرانی کرد اين دعوت ايشان را می‌پذيرم. اما ابتدا کاستی‌های نوشته‌ی ايشان از نظرخوانندگان می‌گذرد. ايراد بنده‌ به‌ ايشان در درجه‌ی نخست اين است که‌ وی اساسا صورت مسأله‌ را اشتباه‌ مطرح کرده‌اند و بيشتر به‌ معلولات پرداخته‌اند. تجزيه‌‌طلبی مشکل اصلی نيست، مشکل اصلی در ساختار سياسی و متمرکز و تبعيض‌گرايانه‌ی ايران و رفتارهای شووينيستی در کشورمان نهفته‌ است. می‌دانيم در روبروشدن به‌ پديده‌ها و ناهنجاريهای اجتماعی و سياسی در هر جامعه‌ای گرايشهای متفاوت می‌توانند وجود داشته‌ باشند. آقای گنجی حاشيه‌ای‌ترين و ضعيف‌ترين گرايش مربوطه‌ را عملا چون گرايشی اصلی معرفی نموده‌اند و اين نه‌ تنها اصولی نيست، منصفانه‌‌ نيست،  سازنده‌ هم نيست.

 

1) آقاي گنجي، شما به‌ طرح مسأله‌اي به‌ نام “تجزيه‌طلبي” پرداخته‌ايد که‌ اساسا به‌ اين شکل و در اين مقياس وجود خارجي ندارد. من‌باب مثال: برنامه‌ي نيروهاي اصلي جبنش کردستان براي ايران برقراري يک نظام دمکراتيک و فدرال است. هر تحليل‌گر واقعي بايد ابتدا به‌ اين برنامه‌ها مراجعه‌ کند. نقل‌قولي مجعول از بيانيه‌ي حزب دمکرات نمي‌تواند منبعي موثق براي وجود چنين گرايشي قلمداد گردد. در ضمن کدام منطق مي‌تواند اظهارنظر نماينده‌ي پارلمان يک کشور ديگر را در ارتباط با “آذربايجان شمالی” به‌ هزاران انديشورز و کنشگر آذربايجاني منتسب گرداند؟! و يا آيا مردم خوزستان مسؤول تنش حکومت اسلامي ايران با جهان عرب مي‌باشند؟!

2) تازه‌ گيريم چنين گرايشاتي در لايه‌هايي از فعالان آذري و کرد و عرب و ترکمن و بلوچ ايران نيز وجود دارند. آيا مي‌توان بدين دليل کل جنبشهاي مربوطه‌ را  استقلال‌طلبانه‌ تلقي نمود؟! اساسا سبک بسيار نازل و سطحي پردازش شما را بسيار دشواري‌آفرين مي‌دانم. آيا شما واقعا نمی‌دانيد که‌ ـ براي نمونه‌ ـ جنبش کردستان ترکيبي از نيروهاي سياسي متعدد با گرايشهاي متفاوت است؟ حزب دمکرات و کومله‌ و پژاک را ـ براي نمونه‌ ـ نمي‌توان در هر موردي هم‌رأي و يک‌دست دانست و جمع بست. تازه‌ در خود اين سه‌ طيف نيز گاها مي‌توان اين يا آن گرايش متفاوت و حتي متعارض را يافت. براي نمونه يکي از جريانات موسوم به‌‌ کومله‌ (يعني سازمان کردستان حزب کمونيست ايران) به‌ بسياري از امور به‌دلايل ايدئولوژيک گونه‌اي ديگر مي‌انديشد. آقاي گنجي، شما بايد بدانيد که نفس ‌برخوردهاي چنين عموميت‌بخشانه‌، نادقيق و عوامگرايانه‌ در تحليلهاي سياسي (چه‌ رسد به‌ بررسيهاي علمي) مي‌توانند  از وجود پيشداوري، کينه‌ و کليشه‌هاي تبعيضگرايانه‌ حکايت داشته‌ باشند و کل مشروعيت تحليل شما را زير پرسش ببرند. از کردستان چون يک نمونه‌ مثال آوردم: اصولا کدام جامعه‌ يک‌دست است؟

3) “تجزيه‌طلبي” راه‌ حل است، به‌ همين اعتبار معلول است. قبل از آن بايد علت يا علل بروز آن را جستجو کرد و راه‌حلهاي عقلاني براي حل آن معضل يافت. آقاي گنجي، شما اما به‌ معلولات پرداخته‌ايد.

4) تقليل اصل مسأله‌ به‌ “تجزيه‌طلبي” و ترسيم سناريويي وحشتناک‌ ازآن  خود به پيچيدگي‌ مشکل و دوقطبي‌کردن طرفهاي ذيربط مي‌افزايد، بخشي از مردم را به‌ جبهه‌ي شووينيستي رژيم سوق مي‌دهد و بخشي ديگر را به‌ جبهه‌ي معارضان راديکال آن در سمت به‌ قول شما “قوميتها” و “تجزيه‌طلبان”. در چنين جو آشفته‌اي تنها راديکالها هستند که‌ افسار را در دست خواهند گرفت و صداي خردگرايان شنيده‌ نخواهد شد. و اتفاقا استناد و ارجاع هر دو طرف به‌ همديگر خواهد بود. هر دو مشروعيت عمل خود را از عمل طرف مقابل استخراج خواهد نمود. آقاي گنجي، شما نيز با اين تقليل‌گرايي خود ناخواسته‌ حل اين معضل (در واقع قابل حل داخلي) را به‌ اين دو قطب راديکال محول نموده‌ايد.  

5) ارتباط‌دادن “تجزيه‌‌طلبي” با حمله‌ به‌ ايران نيز در خدمت حل مسأله‌ نيست. بالاخره‌ تنش کنوني بين حکومت اسلامي و دنياي غرب و عرب از آن چنان قدمتي برخوردار نيست و با آن خواست رفع تبعيضات ملی تولد نيافته‌ است. اساسا حمله‌ی‌ احتمالی به‌ حکومت اسلامی ايران ارتباطی به‌ من کرد و فارس و آذری و بلوچ و عرب و ترکمن ندارد و مسؤول مستقيم آن را تنها بايد حکومت اسلامی ايران دانست. جنگ حکومت اسلامی جنگ من نيست و مجذوب هيستری و پانيک آن نمی‌شوم. عجيب خواهد بود با آن همه‌ بلايی که‌ رژيم سر مردمم آورده‌ است، به‌ پياده‌نظام آن تبديل شوم!

6) شما باز گفته‌ايد که‌ با ضعف دولت مرکزی جنبشهای به‌ قول شما ‘تجزيه‌‌طلبانه‌’ شکل می‌گيرند. و من باز می‌گويم اين رويکردی وارونه‌ به‌ مسأله‌ است. چرا که‌ اولا چنين جنبشهايی بطور واقعی وجود نداشته‌اند. دوما جنبشهای حق‌طلبانه‌ و آزاديخواهانه‌ خارج از ضعف و قوت حکومت مرکزی همواره‌ وجود داشته‌اند. سوما اين جنبشها در فقدان ديکتاتوری تنها شکل علنی‌تر به‌خود می‌گيرند. چهارما دليل بروز آن نه‌ (به‌ قول شما) “ضعف” دولت مرکزی، بلکه‌ مطالبات برابری‌طلبانه‌ی انباشته‌‌شده‌ در ديکتاتوری می‌باشد. پنجما رويکرد شما از موضع مشروعيت‌بخشی به‌ حکومت و اقتدار آن حرکت می‌کند. استنباط از اين نوع استدلال نمی‌تواند اين نباشد: برای جلوگيری از تجزيه‌‌طلبی بايد دولت قوی باشد. مقصود هم از نيرومندبودن دولت در اين بحث تنها می‌تواند بر وجه‌ ميليتاريستی و سرکوب آن استوار باشد. آيا اين ابتدا و انتهای استدلال حکومتهای سرکوبگر نيز نبوده‌ است؟ آيا سطح استدلال انسانی که‌ واقعا باورمند به‌ دمکراسی باشد، می‌تواند چنين غيردمکراتيک و حکومت‌محورانه‌ باشد؟

7) آقای گنجی عزيز، باز تکرار نموده‌ايد که‌ جنبش کردستان مورد استفاده‌ و سوءاستفاده‌ی دولتهای منطقه‌ قرار گرفته‌ است. در اين مورد پيش از اين پاسخ شما را داده‌ام. شما چرا تصور نمی‌کنيد که‌ اين، جنبشهای کردی بوده‌اند که‌ از اين دولتها و شکاف آنها به‌ بهترين نحو خود بهره‌ گرفته‌اند؟ آيا جنبش بزرگ کردستان عراق که‌ در برابر رژيم تا دندان مسلح صدام ايستاده‌ بود، اساسا ممکن بود طولانی‌مدت بدون اخذ کمک و پشت جبهه‌ پابرجا بماند؟ سود اصلی آن را حکومت شاه‌ و جمهوری اسلامی از اعطای اين کمکها گرفت يا جنبش ملی کرد که‌ اکنون در کردستان و عراق حاکميت دارد؟ آيا سود اصلی را سوريه‌ از کمک به‌ جنبش کرد در کردستان ترکيه‌ و عراق برده‌ است يا کرد که‌ در مقابل عضو ناتو ايستادگی کرد، با اين پيامد که‌ امروز می‌رود اين معضل در ترکيه‌ در کانال و روندی دمکراتيک قرار گيرد؟ آيا بدون پشت جبهه‌ی عراق ممکن بود در مقابل رژيم فاشيستی اسلامی ايران ايستاد؟ آيا راه‌ ديگری موجود بود؟ اساسا شما در آسيا، آفريقا، آمريکای لاتين جنبشی وسيع می‌شناسيد که‌ بدون کمک از خارج حيات طولانی داشته‌ باشد؟ با صراحت خدمت شما عرض کنم که‌ تا زمانی که‌ رژيمهای حاکم بر ايران هر ندای حق‌طلبانه‌ی را با توپ و تانک حل کنند، دفاع از خود حق مشروع مردم است. حکومت اسلامی بارها و بارها جنبشهای اعتراضی و مدنی کردستان را سرکوب نظامی نموده‌ است. آيا کردستان راهی جز مقاومت دارد:؟ آيا اين مقاومت می‌تواند بدون کمک از خارج پابرجا بماند؟ می‌دانيد عواقب تسليم در کردستان چه‌ خواهد بود؟ سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) از مبارزه‌ی چريکی در کردستان دست برداشت. رژيم پاسخ اين تغيير موضع را با اعدام مسؤولين اين سازمان در کردستان داد. حزب توده‌ی ايران و پيروان کنگره‌ی چهارم حزب دمکرات کردستان ايران، حزب دمکرات کردستان ايران را بخاطر رابطه‌ با عراق سرزنش می‌کردند. عاقبت برای خود آنها نيز راهی جز رفتن به‌ عراق و بعدا به‌ اتحاد شوروی نماند. خود کومله‌ی آن هنگام از رابطه‌ با دولت عراق پرهيز می‌کرد و ديگران را نيز برحذر می‌داشت، با اين پيامد که‌ خود نيز برای نجات جان نيروهايش مجبور به‌ برقراری اين ارتباط گرديد. آيا اگر حزب دمکرات، کومله‌ و ديگران چنين نمی‌کردند، امروز موجوديت فيزيکی می‌داشتند؟ البته‌ که‌ نه‌. بنابراين خود قضاوت کنيد که‌ کی از کی استفاده‌ نموده‌ است. جنبش سراسری مردم ايران نيز به‌ ارتباطات بين‌المللی از جمله‌ برای تأثيرگذاری بر افکار عمومی جهان و استمرار مبارزه‌ نياز دارد. آن را تابو نسازيم و مغلوب منطق حکومتها در اين ارتباط نشويم. با همان صراحت نيز در ارتباط با کردستان بايد گفت که‌ درست نيست تسليم اين ارعاب و شانتاژ نيز نشد که‌ حکومت اسلامی به‌ قول خودش با ارتش و سپاه‌ و بسيج ميليونی خودش و با تانک روسی و هواپيمای آمريکايی و موشکهای چينی و کره‌ی شمالی‌اش به‌ پيکار کردستان بيايد و کمک کشورهای دور و نزديک را نيز در سرکوب آن بطلبد و اما کرد حق طلبيدن ياری از کسی را نداشته‌ باشد. اين خواسته‌ی رژيم سرابی بيش نخواهد ماند.

8) از رابطه‌ با خارج نمی‌توان لولوخورخوره‌ درست کرد. هيچ می‌دانيد که‌ همان اتهاماتی را که‌ شما و همفکران شما به‌ احزاب کردستان در ارتباط با “وابستگی به‌ اجانب” می‌دهيد، حکومت ناب محمدی همانها را حواله‌ی شما نيز می‌کند؟ نکند فکر کنيد که‌ اعطای جايزه‌ از سوی پارلمان ايتاليا برای تقويت مبارزه‌ بر عليه‌ حکومت ايران نبوده‌ است؟! تصور کنيد 25 سال قبل پارلمان فرانسه‌ به‌ دکتر قاسملو چنين جايزه‌ای اعطا می‌کرد.

9) ادعا شده‌ که‌ پيامد “تجزيه‌‌طلبي” نابودي جانهاي زياد خواهد بود. آيا نمي‌شود دقيقا برعکس آن را هم گفت: اين مخالفت با حق جدايي است که‌ کشتارهاي وسيع را به‌ دنبال خواهد داشت و نه‌ نفس جدايی. اگر بخشي از مردم يک کشور ـ به‌ درستي و يا نادرستي ـ به‌ اين استنتاج برسند که‌ بايد جدا شوند و حکومتي بمانند حکومت يوگسلاوي بخواهد با جينوسايد جلو اين روند را بگيرد، مسؤول اين کشتار مردم عاصي هستند يا حکومتها؟! دفاع از اين منطق معيوب برازنده‌ي هيچ دمکرات و اومانيستی نيست.

  1. حل اين مشکل بر بستر رد حق تعيين سرنوشت ممکن نيست. شما مي‌گوييد اشتباه‌ است اگر “تجزيه‌‌” را نوعي ‘طلاق سياسي’ قلمداد نمود، چون طلاق بين دو انساني صورت مي‌گيرد که‌ قبلا جدا از هم زيست کرده‌اند و بعدها طبق شرايط و ضوابطي ازدواج نموده‌اند. اما در ارتباط با تجزيه‌ اين چنين نيست؛ انسانها در اين زندگي مشترک زاده‌ شده‌اند. شما با چنين استدلال ساده‌ای حق تعيين سرنوشت‌ را رد مي‌کنيد. آيا اگر چنين منطقي در همه‌ي جهان غالب مي‌بود، مي‌توانستيم شاهد حتي يک استقلال باشيم؟ تاريخ تمدن جهان به‌ ما مي‌گويد که‌ ابتدا چهار امپراطوري داشتيم، بعدها ده‌ تا شدند و اکنون بيش از 200 کشور و دولت داريم. وانگهي، طلاق ناظر بر عدم سازش انسانها براي زندگي مشترک و عدم تحميل اين همزيستي است و نه‌ اينکه‌ کي، کجا و تحت چه‌ شرايطي و از کی ازدواج نموده‌اند. از اين گذشته‌ انسانها آزاد به‌ دنيا مي‌آيند، از زبان و فرهنگ معيني برخوردار مي‌گردند. با ممنوعيت ممتد اين زبان و فرهنگ و اعمال تبعيض بر آنها به‌ دلايل زباني و فرهنگي امري بديهي است که‌ به‌ فکر ايجاد بستري گردند که‌ دست کم به‌ اين دلايل مورد آزار و تبعيض قرار نگيرند. مخالفت با آن با اين استدلال که‌ چون شما در اين سرزمين با اين نام مشخص به‌ دنيا آمده‌ايد، بسيار عجيب خواهد بود.
  1. شما ترک تابعيت و تجزيه‌ را با هم مقايسه‌ کرده‌ايد و گفته‌ايد که‌ با تجزيه‌ بخشي از خاک يک کشور مي‌رود. برايم جالب بود که‌ شما نگفته‌ايد که‌ بخشي از مردم يک کشور مي‌روند. ياد حرف دوستي افتادم که‌ گفت اگر کل مردم کردستان، آذربايجان، خوزستان، بلوچستان و ترکمن‌صحرا از ايران خارج و آواره ‌شوند، اينقدر برايشان مسأله‌ نيست که‌ يک وجب از خاکي را که‌ سهوا و جعلا متعلق به‌ خود مي‌دانند، جدا شود. چنين تفکري را تنها کسي مي‌تواند داشته‌ باشد که نه‌‌ انسان  و سعادت آن، بلکه‌ خاک مسأله‌ي محوري‌اش است.
  1. آقاي گنجي، شما مي‌فرمائيد: “اکثريت مردم کشورهاي موجود جهان بر اين نظرند که‌ مردم يک منطقه‌ نمي‌توانند در باره‌ي جداکردن بخشي از قلمرو کشور ‘به‌تنهايي’ تصميم بگيرد، بلکه‌ ‘کل مردم کشور’ بايد در اين تصميم‌گيري مشارکت داشته‌ باشد، چون کشور ‘ملک مشاع’ همه‌ي مردم يک سرزمين است.” شما اين ادعا را مطرح کرده‌ايد، بدون اينکه‌ منبعي براي آن بياوريد. (از کيفيت منابع ديگر شما هم که‌ آگاه‌ شديم!) گيريم تازه‌ اين واقعيت داشته‌ باشد، مگر چيز عجيبي در آن ديده‌ مي‌شود؟ و مگر اين درست است؟ کشورهاي 3 ـ 4 ميليون نفري بالتيک از اتحاد شوروی سابق جدا شدند. تصور کنيد از مردم آن هنگام 290 ميليون نفري اتحاد شوروی‌ در اين مورد نظر می‌خواستند! تصور اينکه‌ نتيجه‌اش چه‌ می‌شود، ذکاوت زيادي نمي‌خواهد. اتفاقا جناب گورباچف هم چنين گفت، اما مگر کسي اين حرف وي را جدي گرفت؟ آيا در مورد سرنوشت کوبکهاي کانادا هم در همه‌ي کانادا نظرخواهي شد؟! چرا ما بايد از همه‌ي کشورهاي دنيا نادمکراتيک‌تر باشيم؟! آيا ‌در مورد سرنوشت فلسطين هم از مردم اسرائيل نظر مي‌خواهيم؟
  1. شما مي‌گوييد که‌ کردستان متعلق به‌ خراسان است، همانطور که‌ خراستان متعلق به‌ کردستان! آقاي گنجي عزيز، هموطن گرامي‌ام، اولا خراسان چه‌ عرض کنم، کردستان هم به‌ مردم کردستان تعلق نداشته‌ است. شما فکر مي‌کنيد بدون دليل سر به‌ شورش برداشته‌ است؟! عجب، خراسان را دارم، اما از ابتدايي‌ترين حق فرهنگي و زباني و سياسي خود در کردستان محروم مانده‌ام! خراسان را دارم، اما بخشدار خودم را خودم نمی‌توانم تعيين کنم! آيا واقعا از من ايراد مي‌گيريد اگر آن را “هندوانه‌” بنامم؟ دوما اگر آن هموطن فرضي من در شرقی‌ترين نقطه‌ی کشور آنقدر آزاد است که‌ در مورد من در غربی‌‌ترين نقطه‌ی کشور تعيين تکليف کند، بايد قاعدتا بتواند سرنوشت خود را نيز رقم بزند. آيا حاکمان محلي و منطقه‌اي و کشوري برآيند اراده‌ي وي هستند؟! سوما  اگر وي خود را آنقدر محق مي‌داند که‌ در مورد ماندن و نماندن من در ايران اعمال نظر کند، بايد آنقدر هم خود را مسؤول و موظف بداند که‌ در برابر جينوسايد من، در برابر اعمال تبعيضات فاشيستي بر من اعمال رأي کند. مگر اين دو بطور منفک مي‌توانند معني داشته‌ باشند؟ نه‌، هموطن عزيز، اگر من نوعی اراده‌ و يا توانايي اين را ندارم جلو ظلمهاي بيشمار اعمال شده‌ بر مردم بلوچستان بايستم و تازه‌ هر حرکت حق‌طلبانه‌ و آزاديخواهانه‌ي آنها را “تجزيه‌طلبي” بخوانم، ديگر حق اين را هم ندارم، در برابر اراده‌ي (فرضي يا واقعي، موجود يا ناموجود) آنها براي جدايي بايستم. و اگر هم با اين وجود بايستم، بايد اطمينان داشته‌ باشم که‌ اين روند را ممکن است بتوان با توسل به‌ خشونت کند کرد، اما جلو آن را بطور قطع نمی‌توان گرفت و تازه‌ آن را راديکاليزه‌تر و مصرتر نيز مي‌کند.
  1. شما گفته‌ايد که‌ عده‌اي (از “تجزيه‌طلبان”) به‌ تاريخ رجوع مي‌دهند. خدمت شما عرض کنم که‌ اين تاريخ‌سازي از هر دو سو ديده‌ مي‌شود. تاريخ‌محوري بيماري همه‌ي ماست. اتفاقا بيشتر کشورهايي که‌ امروز مسأله‌ دارند و از قافله‌ي پيشرفت و تمدن عقب ‌مانده‌اند، بطور واقع از تاريخ و تمدن کهن برخوردار بوده‌اند. اجازه‌ بدهيد داستان کوچکي را برايتان تعريف کنم: روزي بحث خارجيان در آلمان و رسانه‌هاي همگاني آن بسيار داغ بود. يک مراکشي مقيم آلمان ايميلي فرستاد و گفت که‌ “چيه‌، شما به‌ ما بند کرده‌ايد؟ زماني که‌ من از تمدن برخوردار بوديم، شماها (آلماني‌ها) بالاي دار بوديد.” پس از آن شخص ديگري، اين بار آلماني، ايميلي فرستاد و گفت: شما کاملا راست مي‌گوئيد، ما آن هنگام بالاي درخت بوديم، اما بعد آمديم پايين و شما بالا رفتيد.” آيا با چنين بحثهايي به‌ جايي مي‌رسيم؟ ادعا مي‌شود که‌ کوروش “اعلاميه‌ حقوق بشر” را نوشته‌، اما من هنوز حق ابتدايي آموزش به‌ زبان مادري‌ام را ندارم. تازه‌، شما باز براي ترسيم سناريوي غيرواقعي‌تان به‌ گفته‌هاي چند نفر راديکال و حاشيه‌اي چسبيده‌ايد. آيا اين شرط انصاف است. اکثريت قريب به‌ اتفاق افرادي که‌ در حوزه‌ي براي نمونه‌ فدراليسم سخن گفته‌اند، بحث حقوقي داشته‌اند و نه‌ تاريخي. حداکثر بحث تاريخي آنها اشاره‌ به‌ منشاء فدرالي جامعه‌ي سياسي ايران قبل از دولت “مدرن’ ناميده‌ي ايران بوده‌ است. چرا از اين زاويه‌ بحث نمي‌کنيد؟
  1. شما می‌فرمائيد که‌ در ايران هويت ‘فارسی’ وجود ندارد و واژه‌ی ‘فارس’ را بيشتر از منتقدان می‌شنويد. از اين دو گزاره‌ی شما اولی‌اش را نمی‌پذيرم، اما دومی‌اش را چرا. البته‌ که‌ هويت فارسی بر بستر زبان و فرهنگ و موسيقی غنی فارسی وجود دارد. اين اما از سوی مردم فارسی‌زبان غالبا “ايرانی” ناميده‌ می‌شود. آری، واژه‌ی “ايرانی” از نظر بسياری مترادف “فارسی” است و “فارسی” نيز معادل “ايرانی”. در ايران به‌ شما ستمی به‌ دليل قوميت نمی‌شود و اساس و بنياد حکومت از آموزش و پرورش بگير تا نظام رسانه‌ای، از نظام اداری بگير تا نظام قضايی بر محور زبان فارسی بنا شده‌ است. اينجا بحث به‌ درازا می‌کشد، در غيراينصورت دهها نمونه‌ از مردم عادی و نخبه‌ برايتان نقل‌قول می‌آوردم که‌ دال بر همپوش‌بودن اين دو بر يک است. در خارج هم “ايرانی” مترادف “فارسی” ديده‌ می‌شود. تا اواسط دهه‌ی 30 ميلادی سده‌ی پيش ايران “پرشن” ناميده‌ می‌شد. هنوز هم دسته‌ای از  “ايرانيان” عزيز مؤسسه‌ای را که‌ می‌گشايند، صفت “فارسی” بر آن می‌گذارند و نه‌ “ايرانی”. در ضمن می‌بينيم که‌ عده‌ای بخاطر خليج هميشگی “فارس” حاضرند سينه‌ بدرند و حکومت اسلامی (به‌ قول شما غالبا ترک) از اين و آن کنسرن جهانی بخاطر ناميدن آن بعنوان “خليج عربی” شکايت می‌کند. اينجا ديگر فراموش می‌شود که‌ در ميان هم‌ميهنانمان مردم عرب هم داريم. اينجا ديگر برای نمونه‌ پيشنهاد نمی‌شود که‌ آنرا “خليج ايرانی” بنامند. بنابراين، خير قربان، اين هويت خيلی خوب هم وجود دارد. من نه‌ تنها هيچ تعارضی با آن ندارم، اتفاقا خيلی هم به‌ آن احساس قرابت دارم. اين هم خدمت شما عرض کنم که‌ بر خلاف گفته‌ی شما همه‌ی مردم ايران فارسی‌زبان نيستند. (متأسفانه‌) نه‌ مادر من می‌تواند فارسی صحبت کند و نه‌ پدر من، چه‌ رسد به‌ اينکه‌ فارسی‌زبان باشند. احتمال می‌دهم که‌ شما هنوز در مناطقی نبوده‌ايد که‌ در مورد آنها صحبت می‌کنيد، مقصودم در هيبت نظامی نيست.
  1. شما فرموده‌ايد که‌ شکاف اصلي بين فارس و غيرفارس نيست. البته‌ که‌ نيست. شکاف بين مکتب شووينيسم و حق‌طلبی ملی است. در ميان مردم عادی فارس‌زبان تاکنون حتي يک نفر را نيافته‌ام که‌ با من ابراز همدردي نکرده‌ باشد. نخبگان فارس‌زبان هم غالبا با اين حق‌طلبی همراه‌ بوده‌اند. حداکثر نگرانی که‌ برخی از آنها داشته‌اند، از به‌ مخاطره‌ افتادن تماميت ارضی ايران بوده‌ است که‌ به‌ نحوی قابل درک هم است. اين نگرانی هم با کمی بحث در مورد مبانی حق تعيين سرنوشت و اينکه‌ مردمان کرد و آذری و ترک و بلوچ و عرب در درجه‌ی نخست در پی رفع تبعيض در چهارچوب ايران هستند، مرتفع خواهد شد. به‌ هر حال، کسی را نديده‌ام که‌ بطور آشکارا با حق تعيين سرنوشت (دست کم) داخلی، با رسميت‌يافتن زبانهای غيرفارسی ايران، با زدودن دين و مذهب از سياست، با مشارکت جمعی و فردی همه‌ی مردم ايران در سرنوشت سياسی کشور مخالفتی کرده‌ باشد. محافظه‌کارترين و راست‌ترين جناحهای اپوزيسيون نيز اکنون ديگر از “حکومتهای محلی” و “تمرکززدايی” دم می‌زنند، چرا که‌ می‌دانند هر تلاشی به‌ سمت عکس آن ايران را بطور جدی به‌ مخاطره‌ خواهد انداخت. در ضمن مگر آنانی که در شمايل سازمانهای سياسی چپ ايران‌ دهه‌ها از جنبشهای ملی چون جنبش ملی کرد حمايت نموده‌اند، فارس نبوده‌اند؟! اتفاقا آنان بودند که‌ در کردستان سنگر آزادی ايران می‌ديدند. چگونه‌ می‌توان اين معضل حقوقی و سياسی را که‌ ريشه‌ در ساختار سياسی ايران دارد، “شکاف بين فارس و غيرفارس”، آن هم شکاف اصلی، معرفی کرد؟ بعنوان يک کرد با صدايي بسيار رسا مي‌گويم که‌ عميق‌ترين احساس نزديکي را به‌ مردم فارس‌زبان کشورم دارم، چه‌ برسد به‌ اينکه‌ آنها را دشمن خودم نيز قلمداد کنم. حکومت اسلامي ايران برآيند و تبلور اراده‌ي مردم فارس‌زبان کشورمان نبوده‌ و نيست.
  1. شما می‌فرمائيد که‌ “ناسيوناليسم ايرانی” ناسيوناليسم واقعا ايرانی است و بلافاصله‌ اضافه‌ می‌کنيد که‌ بيشترين رهبران ناسيوناليسم ايرانی در دوران مشروطه‌ آذربايجانی بوده‌اند. اگر بتوانيم مهمترين سندهای ناسيوناليسم دوران مشروطيت را  قانون اساسی، متمم آن و قانون انجمن‌های ايالتی و ولايتی بدانيم، می‌توانيم با‌ قدری اغماض اين حکم را برای آن دوران تا اندازه‌ای بپذيريم. اما دوران بعد روندی ديگر طی شد. قانون اساسی که‌ از قوانين اساسی بلژيک و فرانسه‌ی متمرکز اقتباس شده‌ بود، از روح دمکراتيک غالب بر دوران مشروطيت تهی گرديد و به‌ قوميتگرايی بر اساس يک زبان و يک مذهب فروکاست. از سرنوشت قانون انجمن‌های ايالتی و ولايتی هم که‌ آگاهيم. برجسته‌ترين نمايندگان فکری ناسيوناليسم در ايران در دهه‌ی 30 و هم‌اکنون نيز بر دو عنصر زبان فارسی و مذهب شيعه‌ تأکيد می‌کنند. پيروان ايرانی مکاتب دينی و فلسفی ديگر و مذهب سنی، متکلمين زبانهای ديگر ايرانی به‌درجات مختلف زير سياستهای همگون‌سازی و تبعيض‌گرايانه‌ قرار داشته‌اند تا يا حل شدند و يا دفع. تازه‌ عنصر مذهبی اين ناسيوناليسم آنقدر نيرومند بوده‌ که‌ مدعيون مربوطه‌ اول خود را مسلمان و بعدی ايرانی می‌دانستند. اکنون با افتضاحی که‌ حکومت اسلامی ببار آورده‌، عده‌ای در خارج از کشور تلاش می‌کنند، عنصر قومی و زبانی آن را تقويت کنند و آن را با سکولاريسم آشتی دهند. به‌ هر حال، اگر رسالت اصلی ناسيوناليسم “دولت ـ ملت‌سازی”باشد، اين ملت و اين دولت مشمول آن بخش از مردم ايران که‌ به‌ زبانی غير از فارسی تکلم نموده‌‌ و پيروان دين اسلام و مذهب تشيع بشمار نمی‌آمده‌اند، نبوده‌ است. اين به‌ اصطلاح “ناسيوناليسم” به‌ هر حال با شکست روبرو گشته‌ است. هر تلاش ديگری نيز که‌ بخشی از مردم ايران را به‌ بهانه‌های مختلف از حوزه‌ی اعتبار و مشموليت خارج سازد، محکوم به‌ شکست است، حال هر کس از هر مليت و قوميتی در آن مشارکت داشته‌ باشد. برايم بسيار دشوار است باور کنم که‌ نخبگان آذربايجانی منادی و متولی آن سنخی از ناسيوناليسم بوده‌ باشند که‌ بر اساس آن خود حق آموزش به‌ زبان مادری را از خود سلب کنند. اين ناسيوناليسم “ايرانی” برای مردم آذربايجان همان سودی را داشته‌ است که‌ تشيع ايرانی برای ايران. به‌ هر حال، در تأييد کلام نيک شما من نيز می‌گويم که‌ بايد در پی پی‌ريختن هويتی جديد و انسانی باشيم که‌ مبنای آن قوم و زبان و دين و مذهب نباشد. ايرانی بايد بنا کنيم که‌ هموطن کرد مهابادی، بلوچ زاهدانی، ترکمن بندر ترکمن، عرب خرمشهری، ترک تبريزی، فارس شيرازی نه‌ به‌ حکم شناسنامه‌ و تابعيت، بلکه‌ روحا و عاطفا به‌ آن احساس يگانگی کنند. من می‌خواهم ايرانی داشته‌ باشم که‌ در آن به‌ آن چنان حدی احساس سعادت کنم که‌ دو وجه‌ هويتی ايرانی و کردی‌ام همديگر را دفع نکنند. اين حق تاکنون از من سلب شده‌ است. و متأسفانه‌ من تنها نيستم؛ بلوچ و عرب و ترکمن و آذری هم با من هم‌دردند.
  1. شما گفته‌ايد که‌ شکاف اصلي شکاف بين ديکتاتوري و دمکراسي است. با شما موافقم، اما با ملاحظاتي تکميلي. من معتقدم که‌ در کنار ديکتاتوري با نوعي از فاشيسم قومي ـ مذهبي ـ جنسي نيز روبرو هستيم. مي‌توانستيم ديکتاتوري داشته‌ باشيم، اما تبعيض قومي، مذهبي، جنسي نداشته‌ باشيم. بنابراين تقليل مسأله‌ تنها به‌ ديکتاتوري ما را به‌ استنتاجات اشتباهي سوق مي‌دهد. موافقت من با شما از اين حيث است که‌ همه‌ي مردم ايران قربانيان ديکتاتوري هستند و از دمکراسي سود مي‌برند. اما با آن از اين حيث مخالفم که‌ مسأله‌ي همه‌ي مردم ايران تنها استبداد نيست. بخشي از مردم ايران مضافا به‌ دلايل ديگري هم تحت ستم هستند. شما بحثي داشته‌ايد تحت عنوان هويتهاي چندگانه‌. و خود شما به‌درستي گفته‌ايد که‌ براي نمونه‌ کرد سني بيش از کرد شيعه‌ زير تبعيض مي‌باشد. حال تصور کنيد برای نمونه‌ ميليونها زن سني و بلوچ را. اين سه‌ هويت حکايت از تبعيض سه‌گانه‌ي آنها دارد. آيا تحت چنين شرايطي مي‌توان گفت که‌‌ مسأله‌ي مثلا زنان بلوچ سني همسان‌ مسأله‌ي مثلا مردان فارسي‌زبان شيعه‌‌مذهب است؟ البته‌ که‌ نه‌. وانگهي نابرابريهاي منطقه‌اي فاحشي در ايران قابل رؤيتند و مشارکت مردم اين مناطق در سرنوشت خودشان و کشورشان به‌ يک ميزان نيست. همچنين اين تصور که‌ مسأله‌ي اصلي مثلا کارگران ديکتاتوري نباشد، بلکه‌ مشکلات معيشتي و اجتماعي، دشوار نيست. بنابراين ما در ايران با گونه‌هاي مختلفي از تبعيض و نابرابري روبرو هستيم. براي رفع اين تبعيضات هم بايد همزمان راه‌حل‌ها و مکانيسمهاي متفاوت و همپوش و مکمل هم ارائه‌ داد. دمکراسي خود به‌ تنهايی نمي‌تواند به‌ همه‌ي اين پرسشها پاسخ بدهد و چون قرص مسکني بکار گرفته‌ شود. تازه‌ مي‌دانيم مفهوم دمکراسي بسيار گنگ است و ديکتاتورهاي کمي نداشته‌ايم که‌ خود را متعهد به‌ آن معرفي نموده‌اند. لذا جا داشت در مورد مدل مشخص دمکراسي مورد نظرتان نيز چند جمله‌اي مي‌نگاشتيد. به‌ يکي از اين مکانيسمها به‌درستي اشاره‌ داشته‌ايد: تبعيض مثبت بر اکثريت به‌ نفع اقليتها. مطمئنا سکولاريسم ابزار ديگر رفع تبعيض مي‌باشد. مکانيسم مهم ديگر فدراليسم براي اعطاي خودمديريتي به‌ مناطق  و مشارکت دادن آن در قانونگزاري و سياستگزاري کلان کشور مي‌باشد. ارکان اين نظام فدراتيو دمکراتيک عبارت خواهند بود از:
  • حقوق برابر شهروندي براي همه‌ي مردم ايران در تکاتک مناطق ايران خارج از تعلق قومي و زباني و ديني و مذهبي آنها،
  • حقوق فردي و جمعي مدون اقليتها در همه‌ي مناطق ايران،
  • حق خودمختاري و مديريت سياسي هر کدام از مناطق ايران بر اساسا اصل سوبسيدياريتي،
  • ·         حق مشارکت فردي و جمعي در سياستگزاري و قانونگزاري کلان کشور،
  • ·         پارلمانتاريسم (و نه‌ رياست‌جمهوري) و
  • ·         سکولاريسم و
  • ·         پلوراليسم.

خوشحال شدم از کانادا مثال آورده‌ايد. اتفاقا اين کشور بر چنين اساسی بنا شده‌ است.

  1. اساس تفکر من، ناصر ايرانپور، بر رفع تبعيض و برقراري برابري استوار است و انسانگرايانه‌ است تا ملي‌گرايانه‌. ملت‌سازي را در هر موردي فرآيندي ناگزير و مثبت نمي‌دانم، آن را به‌ويژه‌ آنجا ارتجاعي مي‌دانم که‌ بر همگون‌سازی سيستماتيک و تبعيض استوار گردد، اما آن را آنجا پرهيزناپذير مي‌دانم که‌ چون مکانيسمي بر عليه‌ آسيميلاسيون و تبعيض عمل کند. پروژه‌ي ‘ملت‌سازي’ در ايران از نظر من به‌ گواه‌ وجود جنبشهاي منطقه‌اي (حال هر نامي بر آن بنهيم، آنرا مثبت بدانيم يا منفي) با شکست روبرو گشته‌ است. ما، اما، به‌ يک هويت سياسي نوين و مدرن و مشترک نيازمنديم. مسأله‌ محوري من حق تعيين سرنوشت انسانهاست و نه‌ خاک‌پرستي (حال کردستان باشد يا ايران). چهارچوب و بستر جغرافيايی تحقق اين حق در درجه‌ی دوم اهميت قرار دارد. از اين منظر نمي‌توانم با اصل تماميت ارضي [خاک] يک کشور، به‌ ويژه‌ آنکه‌ اگر صاحبان اصلي آن خاک مورد تبعيض قرار گيرند و حفظ اين تماميت و تبعيض با ابزار سرکوب همراه‌ شود، موافق باشم. و اتفاقا عدم موافقت من با “تجزيه” و استقلال کردستان نيز از جمله‌ از همين منظر است.
  1. آقای دکتر گنجی، اگر جسارت نباشد، خدمتتان عرض کنم که‌ ايراد اصلی من به‌ شمای هموطنم اين است که نقطه‌ عزيمت صحيحی در طرح اين‌ مسأله‌ برنگزيده‌ايد و عنوان آن هم مناسب نبوده‌ است. از اين گذشته‌ غير از يک بحث تجريدی و استناد به‌ مجموعه‌ای از مفاهيم کلی راه‌حلهای مشخصی ارائه‌ ننموده‌ايد. خارج از اين کاستي‌ها و موارد فوق در نوشته‌هاي شما نکات بسيار مثبتي را يافتم که‌ فرازهايي از آن ذيلا درج مي‌شوند. بنا را بر اين مي‌گذارم که‌ شما به‌ آنچه‌ مي‌گوييد، باور هم داشته‌ باشيد. اگر چنين باشد، اشتراکات بنيادي زيادي مي‌توان بين ما يافت و مبنايی برای ديالوگ. به‌ اميد آنروز.

آلمان، 28 مه‌ 2012

http://iranglobal.info/node/6501

نقل‌قولهايی از مطلب چهارگانه‌ی آقای دکتر گنجی:

“… جامعه شناس برجسته اي چون ارنست گلنر هويت هاي ملي را “مصنوعات خودسرانه تاريخي” به شمار آورده است. به نظر او ملي گرايي و ملتها صرفاً مصنوعات ايدئولوژيکي هستند که توسط روشنفکران- با دستکاري خودسرانه اسطوره هاي تاريخي- براي منافع نخبگان اقتصادي و اجتماعي برساخته مي‌شود. گلنر مي‌گويد: “تمامي انواع ملي‌گرايي چيزي جز نوعي قبيله‌پرستي، يا هر نوع ديگري از گروه‌پرستي نيست که به مدد بخت و اقبال يا با اتکا به تلاش و تکاپو يا مساعدت اوضاع و احوال موفق مي‌شود بدل به نيروي موثري در شرايط مدرن امروزي گردد”. به گمان گلنر موفقيت ملي‌گرايي معنايي جز تشکيل دولت ملي مدرن ندارد.

… اگرچه قدرت‌طلبي نخبگان سياسي در برساختن هويتهاي ملي موثر است، اما نمي توان ملي‌گرايي را به سوء استفاده نخبگان از توده ها براي منافع شخصي و گروهي فروکاست. از سوي ديگر، هويت سازي فرهنگي را بايد از هويت‌سازي سياسي متمايز ساخت. به تعبير ديگر، هر نوع ملت‌سازي يا ملي‌گرايي لزوماً به دنبال برساختن دولت ملي مستقل (تجزيه طلبي) نيست. بسياري از هويت سازي ها واکنشي هستند، يعني واکنش به فرهنگي که از سوي دولت ملي مدرن مرکزي به طرق مختلف به همه تحميل مي‌شود و هرگونه تفاوت را نفي و سرکوب مي‌کند. هويت زباني براي دفاع از فرهنگ هاي تحت ستم و منافع انکار شده از سوي دولت مرکزي به عنوان سنگر دفاعي برساخته مي شود…

… انسان يا قوميت: دوران مدرن دو تجريه‌ي متفاوت داشته است. تجربه‌ي هولناک تأکيد بيش از حد بر تفاوت‌ها و تبديل آنها به تعارض و جنگهاي خونين و هولناک قومي، تجربه‌ي تأکيد بر وجوه مشترک انساني و برساختن “حقوق بشر” و دموکراسي براي “آدميان برابر و آزاد”. اروپائيان که تجربه‌ي تلخ قرن ها جنگ و کشتار را در کارنامه‌ي خود ثبت کرده‌اند، بالاخره به اين سو رفتند تا اروپاي واحد را با پول واحد و برداشتن مرزها بيافرينند. اصل ايده از آن کانت بود که در رساله‌ي صلح ابدي ، فدراسيوني جهاني به نام “جمهوري جمهوري ها” را براي زندگي صلح‌آميز و انساني پيشنهاد کرد.

… نبايد نزاع هاي قومي ميان هويتهاي مختلف ايجاد کرد. انسانيت مهم است، نه زبان و قوميت و نژاد و مذهب و جنسيت. حقوق بشر، حقوق شهروندان آزاد و برابر است. بايد اين ايده را موجه ساخت که همه ي افراد زاده شده در هر نقطه‌اي و با هر زباني “شهروندان آزاد و برابر” هستند. عمده کردن تفاوت و وجوه افتراق، تنها دستاوردي که دارد، خون ريزيهاي وسيع است. اگر تضادهاي هويتي/قوميتي برجسته شوند، دموکراسي و حقوق بشر کاملاً به حاشيه خواهند رفت و تنها چيزي که باقي خواهد ماند:نفرت از ديگري (هويت مقابل) و کشتن طرف مقابل که حيواني درنده بيش نيست…

… ساختن هويت سياسي مشترک: هويت فرهنگي متمايز از هويت سياسي است. همه مي توانند داراي هويت فرهنگي متفاوت خود باشند، اما يک کشور نيازمند هويت سياسي واحدي است. اين “ما”ي مشترک را همه ساکنان آن سرزمين از طريق اشتراک در تصورهايي درباره آدميان و جوامع، ارزش ها و اصول مي سازند…

… در ايران نيز مي توان با حفظ هويت هاي فرهنگي متکثر، هويت سياسي مشترکي پديد آورد که مبتني بر اهداف بنيادين مشترک، منافع مشترک و اصول مشترک باشد. با استفاده از تجربه آمريکا و اتحاديه اروپا و کانادا، بايد پيماني به تصويب رساند که مقبول همه ساکنان ايران زمين باشد. مهمترين رکن اين پيمان مشترک (قانون اساسي) همين اعلاميه جهاني حقوق بشر است که مقبول همگان است…”

{jcomments off}

نویتـرین هەواڵ و بابەت


فارسی